آغاز سلسله جنباني داستان عشق ليلي و مجنون که آن سر دفتر پردگيان حجله جمال و عفت بود و اين سر حلقه زنجيريان عشق و محبت

تاريخ نويس عشقبازان
شيرين رقم سخن طرازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بيان چنين رقم زد
کز عامريان بلند قدري
بر صدر شرف خجسته بدري
مقبول عرب به کار سازي
محبوب عجم به دلنوازي
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خيمه درين بساط غبرا
مي بود مقيم کوه و صحرا
صحراي عرب مخيم او
معمور ز يمن مقدم او
عرض رمه اش برون ز فرسنگ
بر آهوي دشت کرده جا تنگ
اشتر گله هاش کوه کوهان
چون کوه بلند پرشکوهان
زيشان گشتي گه چراخوار
کوهستان ها زمين هموار
خيلش گذران به هر کناره
چون گله گور بي شماره
بگشاده دري به ميزباني
در داده صلاي ميهماني
هر شام به کوه و دشت تا روز
آتش پي ميهماني افروز
حاجت طلبان به روي او شاد
ويراني شان به جودش آباد
دستش به ايادي جميله
انگشت نماي هر قبيله
داده کف او شکست خاتم
بر بسته به جود دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسي
پيش در او به خاکبوسي
شاهان عجم ز بختياري
با او به هواي دوستداري
از جاه هزار زيب و فر داشت
وان از همه به که ده پسر داشت
هر يک ز نهال عمر شاخي
وز شهر امل بلند کاخي
ليکن ز همه کهينه فرزند
مي داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلي ده انگشت
در قوت حمله جمله يک پشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهين سزاي خاتم
آري بود او ز برج اميد
فرخنده مهي تمام خورشيد
فرخندگي مه تمامش
بيرون ز قياس و قيس نامش
سالش که قدم به چارده داشت
بر چارده مه خط سيه داشت
ياقوت لبش به خوشنويسي
ماهش به شعار مشک ريسي
تابان مه روشن از جبينش
خورشيد فتاده بر زمينش
ابروش بلاي نازنينان
محراب دعا پاکدينان
قدش نخلي عجب دلاويز
بر خسته دلان ز لب رطب ريز
دور شکرش ز موي ميمي
زير کمرش ز موي نيمي
گوي ذقنش ز سيم ساده
سبزه ز درون برون نداده
سرو قد گلرخان دلجوي
چوگان شده در هواي آن گوي
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
طبعش ز سخن به موشکافي
مشعوف به شعر شعربافي
چون لعل لبش خموش بودي
بر روزن راز گوش بودي
چون غنچه تنگ او شکفتي
سنجيده هزار نکته گفتي
کلکش ز سواد طره حور
صد نقش زدي به لوح کافور
هر حرف که بر ورق کشيدي
بر نغز خطان ورق دريدي
با طايفه اي ز خردسالان
چون او همه مشکبو غزالان
همواره هواي گشت کردي
طوافي کوه و دشت کردي
گه باز زدي به کوه دامان
با کبک دري شدي خرامان
گه بنشستي به طرف وادي
بر رود زدي نواي شادي
گه ره سوي چشمه سار جستي
وز چشمه دل غبار شستي
گه رخت به مرغزار بردي
وز دل غم روزگار بردي
مي زد قدمي به هر بهانه
فارغ ز حوادث زمانه
نه در جگرش ز عشق تابي
نه بر مژه اش ز شوق آبي
نه جامه صابري دريده
ني ناله عاشقي کشيده
شب خواب فراغتش ربودي
بر بستر عافيت غنودي
روزش در آرزو گشادي
در هر تک و پوي رو نهادي
کامي که عنان کش دلش بود
بر وفق مراد حاصلش بود
بينا نظر پدر به حالش
خرم دل مادر از جمالش
ناگشته هنوز خاطرانديش
کاخر ز فلک چه آيدش پيش
حاليست عجب که آدميزاد
آسوده زيد درين غم آباد
غافل که چه بر سرش نوشتند
در آب و گلش چه تخم کشتند
شاخي کش از آب و خاک خيزد
در دامن او چه ميوه ريزد
شيرين گردد ازان دهانش
يا تلخ شود مذاق جانش