حکايت منت نهادن سفله بازاري با عارف از لباس ذل طمع عاري

عارفي بود در زمين هري
نام او سکه نگين هري
همتش دست در خداي زده
بر همه خلق پشت پاي زده
يکي از سفلگان بازاري
نقد بازار او دل آزاري
پيش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردي
خوان کشيدي و سفره آوردي
ليک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پيش چشم او پيوست
روزه بگشاد روزي از خوانش
ريگي آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گويي آن ريگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تيز تيغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر يکي را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
يا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شيرينيش به جان پيوند
زان حلاواي شکر و بادام
لب و دندان ازان رسيده به کام
زان ترش آشهاي صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوي او آشفت
مي شنيدم که زير لب مي گفت
که دو سه سال ديگ شويه خويش
که به ميل دل دو رويه خويش
داده بود از هواي گوناگون
کرد در يک تغاره جمع اکنون
همه را ريخت بهر خجلت من
بر سر و روي و ريش و سبلت من
اين چه آلودگيست کامد پيش
زين سفيهم ز نفس ساده خويش
به همه آب هاي روي زمين
نتوان يافتن خلاص از اين
هيچ کس آشناي سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز ديده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن