اشارت به بعضي از شعراي ماتقدم که از سلاطين پيشين تربيت ها يافتند و نام اينان به واسطه مدايح آنان بر صحيفه روزگار بماند

حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهرياران رنج
نام ايشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ايام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ايست پاينده
رودکي آن که در همي سفتي
مدح سامانيان همي گفتي
چون به آن قوم همسفر مي رفت
نه به آيين مختصر مي رفت
صله نظم هاي همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زين رباط بيرون راند
بر زمين غير شعر هيچ نماند
نام او را که مي برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنين نام آل سامان را
نيک کاران و نيکنامان را
زنده از نظم خويش مي دارد
وز پس پرده پيش مي آرد
عنصري آن که داشت عنصر پاک
کم چو اويي فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گيتي ز نظم او پر بود
رودکي آنچه ز آل سامان يافت
او ز محمود بيشتر زان يافت
صله اش ساز و برگ خوشنودي
صله کش پيل هاي محمودي
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جاي رفت کاخ و سراي
ماند جاويد آن کتابه به جاي
وان معزي که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دين پرور
چون به مدحش شدي چو خنجر تيز
کرديش دست شاه گوهر ريز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمين غير مدح شاه نماند
انوري هم چو مدح سنجر گفت
وين گرانمايه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدايگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ريخت
وان در از رشته بقا نگسيخت
با همه طمطراق خاقاني
بهر تاج آوران شرواني
گر چه دارد ز نغز گفتاري
مدح هاي هزار ديناري
نقد اهل جهان ز دينارش
نيست جز نقدهاي گفتارش
رفت سعدي و دم ز يکرنگي
زدن او به سعد بن زنگي
به ز سعد و سراي و ايوانش
ذکر سعديست در گلستانش
از سنايي و از نظامي دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درين دامگاه ياد آرند
زان دو بهرامشاه ياد آرند
کو ظهير آن به مدح نغمه سراي
کرده نه کرسي فلک ته پاي
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نيست اکنون ز چاپلوسي او
جز حديث رکاب بوسي او
از کمال گروه ساعديان
نيست چيزي بجز سخن به ميان
بود سلمان درين خراب آباد
مدح گوي اويس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زيشان است
چند بيتي ز نظم سلمان است
اي بس ايوان بر کشيده به چرخ
وي بسا قصر سر کشيده به چرخ
که برافراختند تاجوران
يادگاري به عالم گذران
تا ازين کوچگه چو درگذرند
جمع آيندگان در آن نگرند
ياد پيشينيان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشيده چند بنشيني
خيز و چشمي گشاي تا بيني
قصرها پست از زلازل دهر
قصريان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقيست زان همين سخن است
يادگاري درين رباط کهن
نيست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نمايد گشادنش دشوار
ناگه از شيوه سخنراني
نهد آن کار رو به آساني