قصه آن طبيب که آفت رسيده اي را بي وجود اسباب معالجه کرد

به يکي از ملوک ساماني
داشت دوران طبيبي ارزاني
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
داديش در حضور خود پيوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزي از گفت و گوي خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پاي نامحرمان از آنجا پي
نامه محرمان از آنجا طي
ناگه آمد کنيزکي چون ماه
خوان به کف پيش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردني به زمين
ريخت خلطي به پشت او رنگين
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پيران دير سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکيم شاه کريم
کاي شفابخش هر مزاج سقيم
هم درين دم گشاي دست علاج
وارهانش ازين فساد مزاج
ماند حيران حکيم چون اسباب
بود بهر علاج او ناياب
دست زد معجرش ز فرق کشيد
جامه اش را ز پيش و پس بدريد
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بيرونش از سرين شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوي
خلط بگداخت در مفاصل وي
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمين برخاست
در طبيبي چو نيک ماهر بود
پيش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسماني
دست زد در علاج نفساني