حکايت نظام الملک و منجم موصلي

بود در دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلي نسبتي به نيشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شيب
متصل در کمانش سهم الغيب
هر چه از آسمان خبر دادي
تير حکمش خطا نيفتادي
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پيري بر او چو زور آورد
روي در عالم سرور آورد
خواست روزي ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روي از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کاي دلت گنج رازهاي نهفت
کي بود وقت رخت بستن من
يا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندي ازين نشيمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه اين راز را نگه مي داشت
چشم بر واصلان ره مي داشت
از نشاپور هر که را ديدي
خبر موصلي بپرسيدي
هر که از صحتش خبر گفتي
همچو گل از نشاط بشگفتي
موصلي را به نامه کردي ياد
خاطرش را ز تحفه کردي شاد
زين حکايت گذشت سالي چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدي رسيد از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلي پرسيد
گفت مسکين به خواجه جان بخشيد
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلي خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندين هزار نيکي کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصايازباندرازي کرد
بس کسان را که کارسازي کرد
دست از کار و بار و دنيا بست
ديده بر راه انتظار نشست
تا به تيغ جماعت بي باک
لوح جانشان ز حرف ايمان پاک
کرد جا در حظيره شهدا
روح الله روحه ابدا