حکايت آن بد سرشت که به صاحب عباد نامه نوشت که فلان مالدار مرده است و از وي مال خطير مانده و بجز يک طفل صغير وارثي ندارد و جواب نوشتن صاحب عباد به وي

ابن عباد آن بري ز عناد
يار عباد و سازگار عباد
نام او زيب نامه کرم است
همچو اويي درين گروه کم است
سوي او ساعيي ز خبث سرشت
به سعايت يکي صحيفه نوشت
که فلان آن به مال چون قارون
شد برون زين نشيمن وارون
وارث مال او ز ناکس و کس
طفلکي خردسال مانده و بس
غرضش آنکه دست بگشايد
مال او هر چه هست بربايد
شايد او نيز کاسه اي ليسد
يا بر اين دوک رشته اي ريسد
آن کريم زمانه خامه کشيد
وين حروفش به پشت نامه کشيد
کان سفر کرده زين سراي اميد
باد مقرون به رحمت جاويد
طفلش ايمن ز حادثات زمن
باد پرورده نبات حسن
مال او نيز باد روز به روز
در فزايش ز دولت فيروز
وانکه اظهار اين سعايت کرد
بر ما دعوي کفايت کرد
دل ز شادي تهي و کف ز درم
ابدالدهر خوار باد و دژم