حکايت محتسب بغداد که منکر پيش او معروف بود و معروف در نظر او منکر مي نمود

حاجيان را به وقت حج افتاد
ره به درالخلافه بغداد
بهر ايشان به محتسب والي
گفت تا منزلي کند خالي
گفت فردا به اين قيام کنم
منزل نيکشان مقام کنم
بامدادان کسي فرستادند
وان سخن را به ياد او دادند
گفت رو گو که محتسب امروز
مجلسي ساخته جهان افروز
همه اعيان شهر آنجايند
جز به پيمانه مي نپيمايند
رفته هوش و خرد به باد او را
نايد از حج و کعبه ياد او را
روز ديگر چنين رسيد خبر
که نيارد شناخت بام از در
همچنان از شراب شب مست است
همچو پيمانه رفته از دست است
در سيم روز آمد از وي خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
آمد اينک ز موصل آب به آب
کشتيي پر ز خيک هاي شراب
مي کنم راست نرخ و پيمانه
مي دهم عهد اهل ميخانه
که به مي غير مي نياميزند
از دغا و دغل بپرهيزند
چون ازين کارها بپردازم
بهر منزل به هر طرف تازم
بو که پيدا کنم به نام شما
منزلي لايق مقام شما
حاجيي چون شنيد اين کلمات
قال يا کلب کل آت آت
هيچ معروف سرنوشت تو نيست
هيچ منکر چو روي زشت تو نيست
هر کجا باشي آمر و ناهي
نکشد کار جز به گمراهي
شهر بغداد دلگشا جاييست
در ميانش چو دجله درياييست
زير خاکش بود بهشت نماي
از مزارات اولياي خداي
روي شهرش ز چون تو بي دينان
فسق کاران و فاسق آيينان
جاي اصحاب تفرقه ست همه
رفض و الحاد و زندقه ست همه
دارم از دور آسمان گله اي
که چرا از نزول زلزله اي
مردگان را نياورد به برون
زندگان را نيفکند به درون
تا شود ظاهرش چو عليين
باطن او فروتر از سجين
پاکدينان در او بياسايند
کفر کيشان در او بفرسايند