حکايت پسر يحيي برمکي و صفت بخل وي

داشت يحياي برمکي پسري
بلکه فرزند بخل را پدري
ياد کردي ز بخشش پدران
گريه برداشتي چو نوحه گران
کان همه سيم و زر چرا دادند
زو پي من ذخيره ننهادند
تا من اکنون به هر درم ستمي
ديدمي و ندادمي درمي
هيچ ناديده اي که مهره يشم
لعل و گوهر نموديش در چشم
تا به حدي لئيم بود و بخيل
که اگر روز مرگ عزرائيل
بخل کردي به باد در قولنج
گر چه جانش برآمدي زان رنج
نان گرفتي ز وي به فديه جان
جان روان دادي ندادي نان
داشت ميراث بنده اي ز پدر
بسته در خدمتش چو مور کمر
تني از لاغري به مو نزديک
چون ميان بتان همه باريک
بودي از بس گرسنگي خورده
چون خيالي نه زنده ني مرده
جامه اي در برش سراسر چاک
در حرمان ديگرش هر چاک
بوالفضولي چو حال او را ديد
خبر از خوان خواجه اش پرسيد
گفت کو را شکست خواني هست
در فراخي بسي کم از کف دست
گرد خوان صحن و کاسه اش بس آش
هر يکي همچو دانه خشخاش
کز سر سوزنش خراشيده
صحن ما کاسه زان تراشيده
مگس از آش او شود محروم
گر نهد پشه اي در آن خرطوم
نيم شب خوان کشد به خانه و بس
که نه پشه ست آن زمان نه مگس
بعد ازان سوي جامه اش نگريست
گفت در جامه چاکت اين همه چيست
گر چه بر خوردني نيي فيروز
باري اين چاک هاي جامه بدوز
گفت بر سوزني ندارم دست
که توان خرقه اي به هم پيوست
خواجه ام را ز بصره تا بغداد
گر بود پر ز سوزن پولاد
پس ز کنعان بيايد اسرائيل
همره جبرئيل و ميکائيل
خانه کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند در تگ و دو
تا به آن جست و جوي پي در پي
سوزني عاريت کنند از وي
تا زند بخيه درزي چالاک
آنچه بر يوسف از قفا شده چاک
ندهد سوزن آن فرومايه
نکند شادشان ازان وايه
بفسرد از توهم آن غر زن
که شود سوده ناگه آن سوزن
گيردش لايزال تب لرزه
زان تبش در خيال صد هرزه