قصه حاتم و آن بند از پاي اسيري گشادن و بر پاي خود نهادن

حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزي از قوم خويش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله اي
ديد اسيري به پاي سلسله اي
پيش آمد اسير بهر گشاد
خواست زو فديه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هيچ به دست
بر وي از بار آن رسيد شکست
حالي از لطف پاي پيش نهاد
بند او را به پاي خويش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جاي خود دادش
قوم حاتم ز پي رسيدندش
چون اسيران به بند ديدندش
فديه او ز مال او دادند
پاي او هم ز بند بگشادند