حکايت سنجر و بخشيدن منقل پر لعل و گوهر

سنجر بن ملکشه آن شه راد
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دي يکي خانه
خانه اي از زمردين سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلي در ميانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهاي خوشاب
هر که ني دست و پا به آن بردي
منقل آتشش گمان بردي
روزي از ره يکي غريب رسيد
که جهان همچو او اديب نديد
همچو دريا و کان گرانمايه
همچو خورشيد و مه سبکسايه
بود آسيب برد دي خورده
سوي آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وي آن ديدند
همچو گل از شگفت خنديدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز ديگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدي امروز سوي ما باري
زودتر گام سعي گفت آري
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگري بيندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطيفه شنيد
لعل و منقل همه به او بخشيد
گفت کاينها به خانه خود بر
دامن خويشتن بر آن گستر
تا چو سرماي دي شود کاري
همچو دي ز آفتش نيازاري