حکايت معامله و مقاوله حکم با زن

زد حکيمي به حکم جود قدم
ريخت در جيب زن هزار درم
چند روزي کزان گذشت حکيم
خواست از زن حساب صره سيم
گفت هر جا که سايلي زد بانگ
رفت در کار سايلان يک دانگ
دانگ ديگر به ميهمانان رفت
به رفيقان و مهربانان رفت
آنچه ماند از همه ذخيره خويش
کردم از بهر روز تيره خويش
گفت دانا به شرع جود و عطا
آنچه گفتي به من خطاست خطا
هر چه دادي همان ذخيره توست
روشني بخش روز تيره توست
وانچه از بهر خود نهادستي
جاي در جيب و کيسه دادستي
زان شود کار وارثي به رواج
يا کند دست حادثي تاراج