حکايت شکايت آن پادشاه از استيلاي صفت غضب بر وي پيش آن حکيم و معالجه فرمودن حکيم آن را

بود شاهي به فضل و دانش و راي
راحت جان بندگان خداي
همه اخلاق او پسنديده
از ره عقل و دين نلغزيده
ليک خشمش ز حد برون بودي
زير فرمان آن زبون بودي
از دلش چون غضب زبانه زدي
شعله در خرمن زمانه زدي
زين سبب روز و شب پريشان بود
هر چه مي کرد ازان پشيمان بود
خشم با نيکخواه يا بدخواه
از همه کس بد است خاصه ز شاه
خشم کايد ز شه کسان را پيش
آنچنان خشم نايد از درويش
خشم درويش خان و مان سوزد
خشم شه جمله جهان سوزد
خشم آن ناسزاست يا دشنام
خشم اين رنج خاص و کشتن عام
خشم آن بر سر زبان باشد
خشم اين در گزند جان باشد
شد شبي اين حديث را خوانا
بر حکيمي به کارها دانا
گفت با او حکيم دانش کيش
کاي به دانش ز شهرياران بيش
چون زند شعله آتش غضبت
سازد از تاب خويش خشک لبت
با خود انديشه کن که اين عاجز
نيست بيرون ز ملک من هرگز
گردن او هميشه پست من است
زدن و کشتنش به دست من است
در سياست شتاب کردن چيست
بي فراست عذاب کردن چيست
کشتن زندگان بس آسان است
زنده چون کشته شد چه درمان است
به سفه در شدن به کار که چه
دادن از دست اختيار که چه
اختياري که داده است خداي
دست ازان چون کشم ز سستي راي
شکر آن را که پادشاه منم
از بد و نيک کينه خواه منم
نيست او را به پادشاهي خويش
دست بر من به کينه خواهي خويش
به که بر حال وي ببخشايم
گردن او ز بند بگشايم
گر ببخشم سزايش از تقصير
چند روزي در آن کنم تأخير
بو که روشن شود حقيقت کار
دل نيازاردم ازان آزار
هر سحر چون ز خواب برخيزي
پيشتر زانکه با کس آميزي
اين سبق را به خود مکرر کن
رفتن خود بر آن مقرر کن
تا شود طبع اين تکلف تو
به تدبر رود تصرف تو
چند روزي نهاد شاه کريم
بند بر خشم خود به پند حکيم
خشم او شد بدل به خوشنودي
کارش آورد رو به بهبودي
اي خوشا وقت شاه دانش کوش
باز کرده به اهل دانش گوش
کرده آنگه به حکم دانش کار
برگرفته ز خلق عالم بار