حکايت شبروي محمود غزنوي و از هر کس خبر بدي و نيکي خود پرسيدن و از بدي بريدن و بر نيکي آرميدن

شب که رهبان دير شماسي
تازه کردي لباس عباسي
شاه غزنين سياه پوشيدي
گرد شهر و سپاه گرديدي
تا سحر در لباس بيگانه
برگذشتي به هر در خانه
هر کجا يافتي سخنگويي
که در او بودي از خرد بويي
دل به پيوند او قوي کردي
ذکر محمود غزنوي کردي
که به شاهي شعار او چونست
حال او چيست کار او چونست
روزگارش به ظلم مي گذرد
يا ره عدل و داد مي سپرد
دوستان در ولاي او چونند
دشمنان از بلاي او چونند
هيچ عيبي نماندي و هنري
که نجستي در او ازان خبري
غرضش آنکه هر چه بد باشد
پيش اهل قبول رد باشد
بر کند نقش آن ز سينه خويش
بسترد حرفش از سفينه خويش
هر چه باشد نکو در آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
رسم نقصان ازان براندازد
تا تواند مضاعفش سازد
يک شبي ره فتادش از طرفي
ديد ز اهل صفا نشسته صفي
نور کشف از حبينشان لايح
بوي عشق از نسيمشان فايح
همه در صورت و صفت يکرنگ
همه در علم و معرفت همسنگ
ترس ترسان سلام کرد و نشست
کرد همت بلند و گردن پست
گوش مي داشت تا چه مي گويند
راه رد يا قبول مي پويند
يکي از ملک گوهري مي سفت
يکي از دين حکايتي مي گفت
گفته شد نکته هاي گوناگون
موج زد بحر الحديث شجون
نام محمود غزنوي بردند
کارهاي نکوش بشمردند
همه گفتند بس نکو شاهيست
خاصه و عامه را نکو خواهيست
همت او بلند پرواز است
با حريفان سفله ناساز است
ليک سوداي لعبتان طراز
باز مي داردش از آن پرواز
گر رود از سر اين خيال او را
نکند نفس پايمال او را
بلکه از بندگيش سر تابد
بر خداونديش ظفر يابد
نام شاه مظفرش گردد
همه گيتي مسخرش گردد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در دل خويش ازان هوس بگذشت
لوح خاطر ز نقش شهوت شست
کرد بر خود لباس عفت چست
لاجرم شد به فرصتي اندک
شهره فتح و نصرتش مسلک
ملک هندوستان همه بگرفت
شرق و غرب جهان همه بگرفت
محمل آخر به ملک باقي راند
نام او تا به حشر باقي ماند