حکايت پادشاهي که گوش وي گرفته بود و سامعه وي خلل پذيرفته و بر ناشنيدن آواز دادخواهان و سؤال محتاجان تأسف مي خورد و اظهار تلهف مي کرد

خسروي را که بود صاحب هوش
بسته شد از سماع روزن گوش
نه طبيبان علاج دانستند
نه حکيمان دوا توانستند
جزع بي قياس ظاهر کرد
فزع بي شمار پيش آورد
نيکخواهي به فضل و علم علم
گفت کاي خسرو ستوده شيم
گر ز ده حس يکي کم است تو را
دل چرا بسته غم است تو را
اين همه شور و اضطراب که چه
وين همه ترک خورد و خواب که چه
شکر مي کن کزانت دردي نيست
بر ضميرت ز درد گردي نيست
رستي از رنج ناخوش آوازان
جستي از دام کيد غمازان
بر دلت بس ز نور صدق فروغ
بسته شو گو ره هزار دروغ
گوش اگر رفت هوش باقي باد
گفت و گوي سروش باقي باد
شاه گفت اي دلت به دانش خوش
وز تو روشن ضمير دانش کش
نه مرا گوش بهر آن بايد
که بدان بانگ مطربان آيد
به نواي طرب کنم آهنگ
بشنوم صوت عود و نغمه چنگ
رقص را در درونه جاي دهم
بر بساط نشاط پاي نهم
گوشم از بهر آن بود در کار
که اگر بر کسي رسد آزار
بر در بارگاه يا سر راه
داد خواهد ز من به ناله و آه
بنهم گوش خود به فريادش
بدهم همچو عادلان دادش
يا چو خيزد نفير محتاجي
ديده ز احداث دهر تاراجي
کار او را دهم ز بخشش ساز
نااميد از درم نگردد باز