حکايت هرمز بن کسري و منادي فرمودن وي سپاه را که به کشت کس درمياييد و بريدن گوش آن کس که آن منادي را گوش نکرد

پور کسري که داشت هرمز نام
دل به عدلش گرفته بود آرام
چون برون آمدي ز شهر سپاه
اين منادي زدي به هر سر راه
که عناون در کف هوس منهيد
پاي در کشتزار کس منهيد
في المثل هر که خوشه اي شکند
پر کاهي ز خرمني بکند
همچو خوشه به تير دوزندش
خرمن از برق تيغ سوزندش
از قضا آن که نايب پسرش
بودي و راهبر به خير و شرش
روزي از همرهي سلطان ماند
اسب در کشتزار دهقان راند
زين خيانت خبر به شاه رسيد
به سياستگريش گوش بريد
يعني آن کس که گوش بر ما نيست
به منادي ماش پروا نيست
بهر عبرت گرفتن که و مه
گوش اگر بر سرش نباشد به
بعد ازان گفت تا کشد ز احسان
پسر او غرامت دهقان
همچنين از سپاه او دگري
پيش شاه و سپاه معتبري
بر کنار رزي گذر مي کرد
به تماشاي رز نظر مي کرد
ناگه از پهلويش جنيبت جست
خوشه غوره اي ز تاک شکست
صاحب باغ برگرفت فغان
کاي برافتاده از تو کيش مغان
اصل دين مغان کم آزاريست
جستي آزارم اين چه دينداريست
مي روم اي به دين خود دو دله
تا کنم از تو پيش شاه گله
زو سپاهي چو نام شه بشنيد
زهره او ز بيم شه بدريد
کمري داشت بر ميان از زر
گردش آويزه خوشه هاي گهر
دست زد وان کمر روان بگشاد
پيش آن مرد باغبان بنهاد
که به تاوان خوشه اي که شکست
بين که دادم چه خوشه هات به دست
اگر آن بود خوشه انگور
باشد اينها ز گوهر منثور
رگ جانم ز تن گسيخته گير
خونم از تيغ شاه ريخته گير