حکايت پير زالي که راه بر سنجر گرفت و از بيراهي يک دو ظالم دادخواهي کرد و ظلم ايشان را از راه برداشت

بود در مرو شاهجان زالي
همچو زال جهان کهنسالي
روزي آمد ز خنجر ستمي
بر وي از يک دو لشکري المي
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روي در رهگذار سنجر کرد
ديد کز راه مي رسد سنجر
برده از سرکشي به کيوان سر
بانگ برداشت کاي پريشان کار
گوش خود سوي سينه ريشان دار
گوش سنجر چو آن نفير شنيد
بارگي سوي گنده پير کشيد
گفت کاي پيرزن چه افتادت
که ز گردون گذشت فريادت
گفت من ز رنجکش يکي زالم
کمتر از صد به اندکي سالم
خفته در خانه ام سه چار يتيم
دلشان بهر نيم نان به دو نيم
غير نان جوين نخورده طعام
کرده شيرين دهان ز ميوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوي ده جستم از وطن دوري
تن نهادم به رنج مزدوري
دستم اينک چو پنجه مزدور
ز آبله پر چو خوشه انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
شد پر از آرزويشان سبدم
بادل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوي فرزندان
يک دو بيدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم ياور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهي کردند
هيچ کس را چو من ز طالع بد
بر نيامد تهي ز آب سيد
تو چنين فارغ و جگر خواران
از جفاي تو خون دل باران
اين چه شاهي و مملکتداريست
در دل خلق تخم غم کاريست
دست از عدل و داد داشته اي
ظالمان بر جهان گماشته اي
گر چه امروز نيست حد کسي
که برآرد ز ظلم تو نفسي
چون هويدا شود سراي نهفت
چه جواب خداي خواهي گفت
دي نبودت به تارک سر تاج
وز تو فردا کند اجل تاراج
به يک امروزت اين سرور که چه
در سر اين نخوت و غرور که چه
کنگر تاج تو چو اره کشيد
از جهان بيخ عافيت ببريد
قبه چتر تو چو گشت بلند
سايه ظلم بر جهان افکند
خلقي از تاب مهر بي مايه
با صد افسردگي در آن سايه
تو چنين گرم در جهالت خويش
گام زن در ره ضلالت خويش
تو نهاده به تخت پشت فراغ
ميوه عيش مي خوري زين باغ
مانده در باغ ظلم بيوه زنان
مضطر از دست ظلم ميوه کنان
بيوگان در فغان ز ميوه بري
تو گشاده دهان به ميوه خوري
پيش ازان کت اجل دهان بندد
خصمت از اشک دوستان خندد
چشم بگشا چو عاقبت بينان
بنگر حال زار مسکينان
شاه سنجر چو حال او دانست
صبر بر حال خويش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گريست
گفت با خود که اين چه کارگريست
تف بر اين خسروي و شاهي ما
تف بر اين زشتي و تباهي ما
شرم ما باد ازين جهانداري
شرم ما باد ازين جهانخواري
ما قوي شاد و ديگران ناشاد
ما خوش آباد و ملک ناآباد
بعد ازان گفت کان دو ظالم را
وان دو سر دفتر مظالم را
دفتر عمر پاره پاره کنند
تا همه ظالمان نظاره کنند
بيوه زن را عطا مقرر کرد
از زر و قلب زر توانگر کرد
داد با زر يکي رزش معمور
تا ازان کودکان خورند انگور
کردش از عدل و جود خود خوشنود
در جهان تا که بود ازان خوش بود