حکايت بيوه زني از نسا و باورد که سخني درشت پرداخت و سلطان محمود را گرم ساخت و به سخني ديگر نرم گردانيد و به سر حد دادخواهي رسانيد

پيش سلطان عاقبت محمود
که شه تختگاه غزنين بود
پير زالي ز خطه باورد
خط باورديان برون آورد
که عواني ز خلعت دين عور
چشم جانش ز نور ايمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
ليکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که اين عجوز دگر
سوي غزنين کند هواي سفر
بار ديگر عجوز بي سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روي در دار ملک غزنين کرد
شيوه دادخواهي آيين کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مايه قيل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنيد
خواهد آخر مثال تو بدريد
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پيرزن گفت با دل صد چاک
که رهي بر سر از چه ريزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطاني
که ندارد نفاذ فرماني
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسي به فرمانش
شه چو بشنيد قول آن دلريش
شد پشيمان از سخت گويي خويش
بحلي خواسته زو به صد خجلي
داد فرمان ز بعد آن بحلي
که گروهي ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخويي کنند و دم سردي
در حق آن عوان باوردي
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به ديوارش
با چنين خواريش چو خون ريزند
آن مثالش به گردن آويزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزين بتر يابد
چون سياست بر اين قرار گرفت
ظلمجوي از ميان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غيبت او حضور مردم باد