حکايت آن پادشاه صاحب شکوه که با سپاه انبوه به پاي ديوار بستاني که شاهد نار پستان درخت انار سر از ديوار برکرده بود گذشت نه هيچ کس به وي چشم خيانت باز کرد و نه دست تصرف دراز

در خزان عدل پيشه سلطاني
گذر افکند بر دهستاني
بود از گونه گونه رنگ رزان
غيرت کارگاه رنگرزان
ديد يک جا که کرده از ديوار
سر برون شاخي از درخت انار
حقه هاي عقيق تازه و تر
بر وي آويخته ز شوشه زر
در دل خويشتن شمرد آن را
به امين خرد سپرد آن را
او همي رفت و لشکر انبوه
مي رسيدش ز پي گروه گروه
روز ديگر که بازگشت از راه
در همان شاخسار کرد نگاه
ديد بر وي انارها بر جاي
آمد از زين فرو به شکر خداي
سر به سجده نهاد تا ديري
شکرگوي ايستاد تا ديري
کاي خداوند عدل عدل آموز
در جهان آفتاب عدل افروز
تخم عدلم به دل تو کاشته اي
سپهم را بر آن تو داشته اي
ور نه از ما گروه بس گستاخ
دير ماند اين انارها بر شاخ