قصه قاصد فرستادن قيصر روم به نوشيروان تا معلوم کند که با وي در چه مقام است درصدد صلح است يا در معرض جنگ و انتقام است

قيصر روم سوي نوشيروان
قاصدي هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامي خيال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندي فرستنده ست
بعد ماهي که رنج راه کشيد
به در بارگاه شاه رسيد
ديد شاهي به عدل بنشسته
در به روي ستمگران بسته
مي فرستاد سوي هر کشور
عاملي زيرک و خرد پرور
نکته هاي گرانبها مي سفت
هر يکي را جداجدا مي گفت
که چو منزل به هر ديار کنيد
با رعايا به رفق کار کنيد
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امين نهيد او را
تخم و گاو و زمين دهيد او را
آبياري کنيد کشتش را
نعمت خوبي دهيد زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنيدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستي کنيد نگاه
حق او زانچه هست کم مکنيد
به جوي خاطرش دژم مکنيد
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نيابد جهان ز دهقان بهر
قحط خيزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجري به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پيش آييد
بار او را به قهر مگشاييد
تاجران منهيان اخبارند
از بد و نيکتان خبر دارند
با همه کارتان به نيکي باد
تا کنند از شما به نيکي ياد
اهل جمعيتند پيشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ايشان به خير و شر مبريد
سلک ايشان ز يکدگر مدريد
نرخ ها را نهيد ميزاني
خالي از هر قصور و نقصاني
تا در اين تگناي جانفرساي
کم نهد کس ز نرخ بيرون پاي
به سخاي يمين و بذل يسار
ببريد از دل غريبان بار
جامه کودکان بياراييد
خانه بيوگان بينداييد
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهيد
عشرت و عيش را نشاط نهيد
ببريد از دل فقيران زنگ
به نواي ني و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشايند
از غم و رنج دي بياسايند
چون گشاييد دست جود و کرم
بر تهي کيسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهيد
منت بذل آن درم منهيد
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نيست منت خوراي نفس کريم
باشد آن مقتضاي طبع لئيم
قاصد روم را چو اين سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دريافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدايگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدايگاني ما
مهرباني بود نشاني ما
گر نه بر خلق مهربان باشيم
نايبان خدا چه سان باشيم
قاصد روم چون به روم رسيد
وان سخن شاه روم ازو بشنيد
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماييم و او شبان رمه
در بد و نيک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهيم
بنده او شويم و باج دهيم