قصه ملاقات ذوالنون مصري قدس الله تعالي سره در حرم مکه با آن کنيزک و مقالات ايشان با يکديگر

لقمه ماهي فنا ذوالنون
سالي آمد به عزم حج بيرون
گفت ديدم که در ميان طواف
رفت نوري به آسمان ز مطاف
پشت خود را به خانه بنهادم
واندر آن داد فکر مي دادم
ناله اي ناگهم رسيده به گوش
که برآمد ز من فغان و خروش
در پي ناله برگرفتم راه
ديدم آنجا کنيزکي چون ماه
اندر استار کعبه آويزان
اشک خونين ز هر مژه ريزان
برگرفته نوا که يا مولاي
ليس الا هواک جوف حشاي
کيست مقصود من تو داني وبس
نيست محبوب من به غير تو کس
آه ازين اشک سرخ و چهره زرد
که مرا در غم تو رسواکرد
سينه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر به سينه کوبم سنگ
با دلي گرم و سينه اي بريان
گشتم از درد ياريش گريان
در مناجات باز لب بگشود
کاي خداوند کارساز ودود
به حق آنکه دوستدار مني
در همه کار و بار يار مني
که به محض کرم بيامرزم
از گنه گر چه کوه البرزم
شيخ چون اين سخن شنيد ازو
گفت ازينسان مگوي بلکه بگو
به حق آنکه دوستدار توام
در همه کار و بار يار توام
چه وقوفت بود ز ياري او
يا ز آيين دوستداري او
گفت شيخا جماعتي هستند
که ز جام هواي او مستند
اول او دوست داشت ايشان را
پس به دل مهر کاشت ايشان را
نکني فهم اين سخن الا
که بخواني «فسوف يأتي الل
ه بقوم يحبهم و يحب
ونه » اي حبيب گشته محب
گر نه او دوست داردت ز نخست
کي بود دوستداري از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاري نخست از وي خاست
عشق او شخص و عشق ما سايه
سايه از شخص مي برد مايه
تا نه شخص است ايستاده به پاي
بهر اثبات سايه ژاژ مخاي
ما نبوديم و خواست از وي بود
ما ازآن خواست يافتيم وجود
شيخ گفتا که اي به فهم لطيف
از چه روي چنين ضعيف و نحيف
گفت مست محبت مولا
هست دايم مريض در دنيا
چون دواي محب او درد است
به اميد شفا نه در خورد است
تا نيابد ز دوست بوي وفا
زان مرض نيستش اميد شفا
گفت با شيخ بعد ازان کاي شيخ
که نه روشن بود جهان بي شيخ
به قفا وانگر چون وا نگريد
گر چه ماليد چشم هيچ نديد
باز چون رو به جانب او تافت
اثري زو بجز خيال نيافت
ماند حيران که مرغ سان چون رفت
که به يکدم ز دام بيرون رفت