قبول کردن معتمر آنچه پدر ريا خواست و عقد بستن ايشان به يکديگر

معتمر گفت آن منم اينک
هر چه خواهي ضمان منم اينک
خواست چندان زر تمام عيار
که مثاقيل آن رسد به هزار
بعد ازان نيز ده هزار درم
سيم خالص نه بيش ازان و نه کم
جامگي صد ز بردهاي يمن
صد ديگر ازان فزون به ثمن
نافه ها مشک و طبله ها عنبر
عقدهاي مرصع از گوهر
معتمر گفت تا سه چار نفر
زود کردند بر مدينه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند
مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را
شاد کردند آن دو محزون را
دو اسير کمند يکديگر
چشم بد را سپند يکديگر
رخ به رخ شادمان شدند از هم
لب به لب کامران شدند از هم
اين شد آن را به بوسه مرهم داغ
آن شد اين را به خنده غنچه باغ
تنگ با هم چو غنچه شب خفتند
همچو گل صبحگاه بشکفتند
تافته روي شغل از همه کار
شغلشان بوسه بود و کار کنار
تا به چل روز کارشان اين بود
حاصل روزگارشان اين بود