انجامش روزگار واليس

مغني به يادآرد بر ياد من
سرودي بر آهنگ فرياد من
بکن شادم از شادي آن سرود
مگر بگذرم زاب اين هفت رود
چو واليس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتي به طوفان آب
نشسته رفيقان ياريگرش
به ياريگري چون فلک برسرش
چو بر ناتوان يافت تيمار دست
تنومند را ناتواني شکست
ز نيروي طالع خبر باز جست
بناهاي اوتاد را يافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن هم نشينان که بودند پيش
خبر داد از اندازه عمر خويش
چنين گفت کايمن مباشيد کس
از اين هفت هندوي کحلي جرس
که اين اختران گر چه فرخ پيند
ز نافرخي نيز خالي نيند
چو نحس اوفتد دور سيارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نيايد به سر
به گيتي نيايد کسي دادگر
چو باز اختر سعد يابد قران
به نيکي رسد کار نيک اختران
فلک تا رسيدن بدان بازگشت
ورقهاي ما باري اندر نوشت
چو گفت اين پناهنده را کرد ياد
فروبست لب ديده برهم نهاد