نشستن بهرام روز آدينه در گنبد سپيد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم هفتم - قسمت اول

روز آدينه کاين مقرنس بيد
خانه را کرد از آفتاب سپيد
شاه با زيور سپيد به ناز
شد سوي گنبد سپيد فراز
زهره بر برج پنجم اقليمش
پنج نوبت زنان به تسليمش
تا نزد بر ختن طلايه زنگ
شه ز شادي نکرد ميدان تنگ
چون شب از سرمه فلک پرورد
چشم ماه و ستاره روشن کرد
شاه ازان جان نواز دل داده
شب نشين سپيده دم زاده
خواست تا از صداي گنبد خويش
آرد آواز ارغنونش پيش
پس ازان کافريني آن دلبند
خواند بر تاج و بر سرير بلند
وان دعاها که دولت افزايد
وانچنان تاج و تخت را شايد
گفت شه چون ز بهر طبيعت خواست
آنچه از طبيعت من آيد راست
مادرم گفت و او زني سره بود
پيره زن گرگ باشد او بره بود
کاشنائي مرا ز همزادان
برد مهمان که خانش آبادان
خواني آراسته نهاد به پيش
خوردهائي چه گويم از حد بيش
بره و مرغ و زيرباي عراق
گردها و کليچها و رقاق
چند حلوا که آن نبودش نام
برخي از پسته برخي از بادام
ميوه هاي لطيف طبع فريب
از ري انگور و از سپاهان سيب
بگذر از نار نقل مستان بود
خود همه خانه نار پستان بود
چون به اندازه زان خورش خورديم
به مي آهنگ پرورش کرديم
درهم آميختيم خنداخند
من و چون من فسانه گوئي چند
هرکسي سرگذشتي از خود گفت
يکي از طاق و ديگري از جفت
آمد افسانه تا به سيمبري
شهد در شير و شير در شکري
دلفريبي که چون سخن گفتي
مرغ و ماهي بران سخن خفتي
برگشاد از عقيق چشمه نوش
عاشقانه برآوريد خروش
گفت شيرين سخن جواني بود
کز ظريفي شکرستاني بود
عيسيي گاه دانش آموزي
يوسفي وقت مجلس افروزي
آگه از علم و از کفايت نيز
پارسائيش بهتر از همه چيز
داشت باغي به شکل باغ ارم
باغها گرد باغ او چو حرم
خاکش از بوي خوش عبير سرشت
ميوه هايش چو ميوه هاي بهشت
همه دل بود چون ميانه نار
همه گل بود بي ميانجي خار
تيز خاري که در گلستان بود
از پي چشم زخم بستان بود
آب در زير سروهاي جوان
سبزه در گرد آبهاي روان
مرغ در مرغ برکشيده نوا
ارغنون بسته در ميان هوا
سرو بن چون زمردين کاخي
قمريي بر سرير هر شاخي
زير سروش که پاي در گل بود
به نوا داده هرکه را دل بود
برکشيده ز خط پرگارش
چار مهره به چار ديوارش
از بناهاي برکشيده به ماه
چشم بد را نبود در وي راه
در تمناي آنچنان باغي
بر دل هر توانگري داغي
مرد هر هفته اي ز راه فراغ
به تماشا شدي به ديدن باغ
سرو پيراستي سمن کشتي
مشک سودي و عنبر آغشتي
تازه کردي به دست نرگس جام
سبزه را دادي از بنفشه پيام
ساعتي گرد باغ برگشتي
باز بگذاشتي و بگذشتي
رفت روزي به وقت پيشين گاه
تا دران باغ روضه يابد راه
باغ را بسته ديد در چون سنگ
باغبان خفته بر نوازش چنگ
باغ پر شور ازان خوش آوازي
جان نوازان درو به جان بازي
رقص بر هر درختي افتاده
ميوه دل برده بلکه جان داده
خواجه کاواز عاشقانه شنيد
جانش حاضر نبود و جامه دريد
نه شکيبي که برگرايد سر
نه کليدي که برگشايد در
در بسي کوفت کس نداد جواب
سرو در رقص بود و گل در خواب
گرد بر گرد باغ برگرديد
در همه باغ هيچ راه نديد
بر در خويشتن چو بار نيافت
رکن ديوار خويشتن بشکافت
شد درون تا کند تماشائي
صوفيانه برآورد پائي
گوش بر نغمه ترانه نهد
ديدن باغ را بهانه نهد
شورش باغ بنگرد که ز کيست
باغ چونست و باغبان را چيست
زان گلي چند بوستان افروز
که در آن بوستان بدند آنروز
دو سمن سينه بلکه سيمين ساق
بر در باغ داشتند يتاق
تا بران حور پيکران چو ماه
چشم نامحرمي نيابد راه
چون درون رفت خواجه از سوراخ
يافتندش کنيزکان گستاخ
زخم برداشتند و خستندش
دزد پنداشتند و بستندش
خواجه در داده تن بدان خواري
از چه از تهمت گنه کاري
بعد از آزردنش به چنگ و به مشت
بانگهائي برو زدند درشت
کاي ز داغ تو باغ ناخشنود
نيست اينجا نقيب باغ چه سود
چون به باغ کسان درايد دزد
زدنش هست باغبان را مزد
ما که لختي به چوب خستيمت
شايد ار دست و پاي بستيمت
تا تو اي نقب زن درين پرگار
درگذاري درايي از ديوار
مرد گفتا که باغ باغ منست
بر من اين دود از چراغ منست
با دري چون دهان شير فراخ
چون درايم چو روبه از سوراخ
هرکه در ملک خود چنين آيد
ملک ازو زود بر زمين آيد
چون کنيزان نشان او ديدند
وز نشانهاي باغ پرسيدند
يافتندش دران گواهي راست
مهر بنشست و داوري برخاست
صاحب باغ چون شناخته شد
هر دو را دل به مهر آخته شد
آشتي کردنش روا ديدند
زانکه با طبعش آشنا ديدند
شاد گشتند از آشنائي او
سعي کردند در رهايي او
دست و پايش ز بند بگشادند
بوسه بر دست و پاي او دادند
عذرها خواستند بسيارش
هر دو يکدل شدند در کارش
پس به عذري که خصم يار شود
رخنه باغ استوار شود
خار بردند و رخنه را بستند
وز شبيخون رهزنان رستند
بنشستند پيش خواجه به ناز
باز گفتند قصه ها دراز
که درين باغ چون شکفته بهار
که ازو خواجه باد برخوردار
ميهمانيست دلستانان را
ماهرويان و مهربانان را
هر زن خوبرو که در شهرست
ديده را از جمال او بهرست
همه جمع آمده درين باغند
شمع بي دود و نقش بي داغند
عذر آنرا که با تو بد کرديم
خاک در آبخورد خود کرديم
خيز و با ما يکي زمان به خرام
تا براري ز هرکه خواهي کام
روي درکش به کنج پنهاني
شادمان بين دران گل افشاني
هر بتي را که دل درو بندي
مهر بروي نهي و بپسندي
آوريمش به کنج خانه تو
تا نهد سر بر آستانه تو
خواجه ارکان سخن به گوش آمد
شهوت خفته در خروش آمد
گرچه در طبع پارسائي داشت
طبع با شهوت آشنائي داشت
مرديش مردميش را بفريفت
مرد بود از دم زنان نشکيفت
با سمن سينگان سيم اندام
پاي برداشت بر اميد تمام
تا به جائي رسيدشان ناورد
که بدانجاي دل قرار آورد
پيش آن شاهدان قصر بهشت
غرفه اي بود برکشيده ز خشت
خواجه بر غرفه رفت و بست درش
بازگشتند رهبران ز برش
بود در ناف غرفه سوراخي
روشني تافته درو شاخي
چشم خواجه ز چشمه سوراخ
چشمه تنگ ديد و آب فراخ
کرده بر هر طرف گل افشاني
سيم ساقي و نار پستاني
روشناني چراغ ديده همه
خوشتر از ميوه رسيده همه
هر عروس از ره دل انگيزي
کرده بر سور خود شکر ريزي
اژدهائي نشسته بر گنجش
به ترنجي رسيده نارنجش
نار پستان بديد و سيب زنخ
نام آن سيب بر نبشته به يخ
بود در روضه گاه آن بستان
چمني بر کنار سروستان
حوضه اي ساخته ز سنگ رخام
حوض کوثر بدو نوشته غلام
مي شد آبي چو آب ديده در او
ماهياني ستم نديده در او
گرد آن آبدان رو شسته
سوسن و نرگس و سمن رسته
آمدند آن بتان خرگاهي
حوض ديدند و ماه با ماهي
گرمي آفتاب تافته شان
واب چون آفتاب يافته شان
سوي حوض آمدند ناز کنان
گره از بند فوطه باز کنان
صدره کندند و بي نقاب شدند
وز لطافت چو در در آب شدند
مي زدند آب را به سيم مراد
مي نهفتند سيم را به سواد
ماه و ماهي روانه هردو در آب
ماه تا ماهي اوفتاده به تاب
ماه در آب چون درم ريزد
هر کجا ماهيي است برخيزد
ماه ايشان در آن درم ريزي
خواجه را کرد ماهي انگيزي
ساعتي دست بند مي کردند
پر سمن ريشخند مي کردند
ساعتي بر ببر در افشردند
ناز و نارنج را کرو کردند
اين شد آن را به مار مي ترساند
مار مي گفت و زلف مي افشاند
بيستون همه ستون انگيز
کشته فرهاد را به تيشه تيز
جوي شيري که قصر شيرين داشت
سر بدان حوضهاي شيرين داشت
خواجه کان ديد جاي صبر نبود
ياري و يارگي نداشت چه سود
بود چون تشنه اي که باشد مست
آب بيند بر او نيابد دست
يا چو صرعي که ماه نو بيند
برجهد گاه و گاه بنشيند
سوي هر سرو قامتي مي ديد
قامتي ني قيامتي مي ديد
رگ به رگ خونش از گرفتن جوش
از هر اندام برکشيد خروش
ايستاده چو دزد پنهاني
وانچه داني چنانکه مي داني
خواست تا در ميان جهد گستاخ
مرغش از رخنه مارش از سوراخ
ليک مارش نکرد گستاخي
از چه از راه تنگ سوراخي
شسته رويان چو روي گل شستند
چون سمن بر پرند گل رستند
آسمان گون پرند پوشيدند
بر مه آسمان خروشيدند
در ميان بود لعبتي چنگي
پيش رومي رخش همه زنگي
آفتابي هلال غبغب او
رطبي ناگزيده کس لب او
غمزش از غمزه تيز پيکان تر
خندش از خنده شکر افشان تر
اوفتاده ز سرو پر بارش
نار در آب و آب در نارش
به فريبي هزار دل برده
هرکه ديده برابرش مرده
چون به دستان زدن گشادي دست
عشق هشيار و عقل گشتي مست
خواجه بر فتنه اي چنان از دو
فتنه ترزانکه هندوان بر نور
زاهد از راه رفت پنهاني
کافري بين زهي مسلماني
بعد يک ساعت آن دو آهو چشم
کاتش برق بودشان در پشم
واهوانگيز آن ختن بودند
آهوان را به يوز بنمودند
آمدند از ره شکر باري
کرده زير قصب گله داري
خواجه را در خجابگه ديدند
حاجبانه و کار پرسيدند
کز همه لعبتان حور نژاد
ميل تو بر کدام حور افتاد
خواجه نقشي که در پسند آورد
در ميان دو نقشبند آورد
اين نگفته هنوز برجستند
گفتي آهو نه شير سرمستند
آن پريزاده را به تنبل و رنگ
آوريدند با نوازش چنگ
به طريقي که کس گمان نبرد
ور برد زان دو شحنه جان نبرد
طرفه را چون به غرفه پيوستند
غرفه را طرفه بين که دربستند
خواجه زان بي خبر که او اهلست
يار او اهل و کار او سهلست
وان بت چنگزن که تاخته بود
کار او را چو چنگ ساخته بود
گفته بودندش آن دو مايه ناز
قصه خواجه کنيز نواز
وان پري پيکر پسنديده
دل درو بسته بود ناديده
چون درو ديد ازان بهي تر بود
آهنش سيم و سيم او زر بود
خواجه کز مهر ناشکيب آمد
با سهي سرو در عتيب آمد
گفت نام تو چيست گفتا بخت
گفت جايت کجاست گفتا تخت
گفت اصل تو چيست گفتا نور
گفت چشم بد از تو گفتا دور
گفت پردت چه پرده گفتا ساز
گفت شيوت چه شيوه گفتا ناز
گفت بوسه دهيم گفتا شصت
گفت هان وقت هست گفتا هست
گفت آيي به دست گفتا زود
گفت باد اين مراد گفتا بود
خواجه را جوش از استخوان برخاست
شرم و رعنائي از ميان برخاست
زلف دلبر گرفت چون چنگش
در بر آورد چون دل تنگش
بوسه و گاز بر شکر مي زد
از يکي تا ده و ز ده تا صد
گرم شد بوسه در دل انگيزي
داد گرمي نشاط را تيزي
خاست تا نوش چشمه را خارد
مهر از آب حيات بردارد
چون درامد سياه شير به گور
زير چنگ خودش کشيد به زور
جايگه سست بود سختي يافت
خشت بر خشت رخنه ها بشکافت