نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پيروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم پنجم قسمت دوم

زيور مه نثار گشته بر او
مهر ماهان هزار گشته بر او
گه گزيدش چو قند را مخمور
گه مزيدش چو شهد را زنبور
چونکه ماهان به ماه در پيچيد
ماه چهره ز شرم سر پيچيد
در برآورد لعبت چين را
گل صد برگ و سرو سيمين را
لب بران چشمه رحيق نهاد
مهر ياقوت بر عقيق نهاد
چون دران نور چشم و چشمه قند
کرد نيکو نظر به چشم پسند
ديد عفريتي از دهن تا پاي
آفريده ز خشمهاي خداي
گاو ميشي گراز دنداني
کاژدها کس نديد چنداني
ز اژدها در گذر که اهرمني
از زمين تا به آسمان دهني
چفته پشتي نغوذ بالله کوز
چون کماني که برکشند به توز
پشت قوسي و روي خرچنگي
بوي گندش هزار فرسنگي
بينيي چون تنور خشت پزان
دهني چون لويد رنگرزان
باز کرده لبي چو کام نهنگ
در برآورده ميهمان را تنگ
بر سر و رويش آشکار و نهفت
بوسه مي داد و اين سخن مي گفت
کاي به چنگ من اوفتاده سرت
وي به دندان من دريده برت
چنگ در من زدي و دندان هم
تا لبم بوسي و زنخدان هم
چنگ و دندان نگر چو تيغ و سنان
چنگ و دندان چنين بود نه چنان
آن همه رغبتت چه بود نخست
وين زمان رغبتت چرا شد سست
لب همان لب شدست بوسه بخواه
رخ همان رخ نظر مبند ز ماه
باده از دست ساقيي مستان
کاورد سيکيي به صد دستان
خانه در کوچه اي مگير به مزد
که دران کوچه شحنه باشد دزد
اي چان اين چنين همي شايد
تا کنم آنچه با تو مي بايد
گر نسازم چنانکه درخور تست
پس چنانم که ديده اي ز نخست
هر دم آشوبي اين چنين مي کرد
اشتلمهاي آتشين مي کرد
چونکه ماهان بينوا گشته
ديد ماهي به اژدها گشته
سيم ساقي شده گراز سمي
گاو چشمي شده به گاو دمي
زير آن اژدهاي همچون قير
مي شد از زيرش آب معني گير
نعره اي زد چو طفل زهره شکاف
يا زني طفلش اوفتاده ز ناف
وان گراز سيه چو ديو سپيد
مي زد از بوسه آتش اندر بيد
تا بدانگه که نور صبح دميد
آمد آواز مرغ و ديو رميد
پرده ظلمت از جهان برخاست
وان خيالات از ميان برخاست
آن خزف گوهران لعل نماي
همه رفتند و کس نماند به جاي
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ
چون ز ريحان روز تابنده
شد دگر بار هوش يابنده
ديده بگشاد ديد جائي زشت
دوزخي تافته به جاي بهشت
نالشي چند مانده نال شده
خاک در ديده خيال شده
زان بنا کاصل او خيالي بود
طرفش آمد که طرفه حالي بود
باغ را ديد جمله خارستان
صفه را صفري از بخارستان
سرو و شمشادها همه خس و خار
ميوه ها مور و ميوه داران مار
سينه مرغ و پشت بزغاله
همه مردارهاي ده ساله
ناي و چنگ و رباب کارگران
استخوانهاي گور و جانوران
وان تتق هاي گوهر آموده
چرمهاي دباغت آلوده
حوضهاي چو آب در ديده
پارگينهاي آب گنديده
وانچه او خورده بود و باقي ماند
وانچه از جرعه ريز ساقي ماند
بود حاشا ز جنس راحتها
همه پالايش جراحتها
وانچه ريحان و راح بود همه
ريزش مستراح بود همه
بازماهان به کار خود درماند
بر خود استغفراللهي برخواند
پاي آن ني که رهگذار شود
روي آن ني که پايدار شود
گفت با خويشتن عجب کاريست
اين چه پيوند و اين چه پرگاريست
دوش ديدن شکفته بستاني
ديدن امروز محنتستاني
گل نمودن به ما و خار چه بود
حاصل باغ روزگار چه بود
واگهي نه که هرچه ما داريم
در نقاب مه اژدها داريم
بيني ار پرده را براندازند
کابلهان عشق باچه مي بازند
اين رقمهاي رومي و چيني
زنگي زشت شد که مي بيني
پوستي برکشيده بر سر خون
راح بيرون و مستراح درون
گر ز گرمابه برکشند آن پوست
گلخني را کسي ندارد دوست
بس مبصر که مار مهره خريد
مهره پنداشت مار در سله ديد
بس مغفل در اين خريطه خشک
گره عود يافت نافه مشک
چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان
رست چون من ز قصه ماهان
نيت کار خير پيش گرفت
توبه ها کرد و نذرها پذرفت
از دل پاک در خداي گريخت
راه مي رفت و خون ز رخ مي ريخت
تا به آبي رسيد روشن و پاک
شست خود را و رخ نهاد به خاک
سجده کرد و زمين به خواري رفت
با کس بيکسان به زاري گفت
کاي گشاينده کار من بگشاي
وي نماينده راه من بنماي
تو گشائيم کار بسته و بس
تو نمائيم ره نه ديگر کس
نه مرا رهنماي تنهائي
کيست کورا تو راه ننمائي
ساعتي در خداي خود ناليد
روي در سجده گاه خود ماليد
چونکه سر برگفت در بر خويش
ديد شخصي به شکل و پيکر خويش
سبز پوشي چو فصل نيساني
سرخ روئي چو صبح نوراني
گفت کاي خواجه کيستي به درست
قيمتي گوهرا که گوهر تست
گفت من خضرم اي خداي پرست
آمدم تا ترا بگيرم دست
نيت نيک تست کامد پيش
مي رساند ترا به خانه خويش
دست خود را به من ده از سر پاي
ديده برهم ببند و باز گشاي
چونکه ماهان سلام خضر شنيد
تشنه بود آب زندگاني ديد
دست خود را سبک به دستش داد
ديده در بست و در زمان بگشاد
ديد خود را دران سلامتگاه
کاولش ديو برده بود ز راه
باغ را درگشاد و کرد شتاب
سوي مصر آمد از ديار خراب
ديد ياران خويش را خاموش
هريک از سوگواري ازرق پوش
هرچه ز آغاز ديد تا فرجام
گفت با دوستان خويش تمام
با وي آن دوستان که خو کردند
ديد کازرق ز بهر او کردند
با همه در موافقت کوشيد
ازرقي راست کرد و در پوشيد
رنگ ازرق برو قرار گرفت
چون فلک رنگ روزگار گرفت
ازرق آنست کاسمان بلند
خوشتر از رنگ او نيافت پرند
هر که همرنگ آسمان گردد
آفتابش به قرص خوان گردد
گل ازرق که آن حساب کند
قرصه از قرص آفتاب کند
هر سوئي کافتاب سر دارد
گل ازرق در او نظر دارد
لاجرم هر گلي که ازرق هست
خواندش هندو آفتاب پرست
قصه چون گفت ماه زيبا چهر
در کنارش گرفت شاه به مهر