نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سياه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم اول قسمت اول

چونکه بهرام شد نشاط پرست
ديده در نقش هفت پيکر بست
روز شنبه ز دير شماسي
خيمه زد در سواد عباسي
سوي گنبد سراي غاليه فام
پيش بانوي هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازي کرد
عود سازي و عطرسازي کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حرير سپيد مشک سياه
شاه ازان نوبهار کشميري
خواست بوئي چو باد شبگيري
تا ز درج گهر گشايد قند
گويدش مادگانه لفظي چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوي خواب کند
آهوي ترک چشم هندو زاد
نافه مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالاي چار بالش ماه
تا جهان ممکنست جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود
گفت و از شرم در زمين مي ديد
آنچه زان کس نگفت و کس نشنيد
که شنيدم به خردي از خويشان
خرده کاران و چابک انديشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زني لطيف سرشت
آمدي در سراي ما هر ماه
سر به سر کسوتش حرير سياه
بازجستند کز چه ترس و چه بيم
در سوادي تو اي سبيکه سيم
به که ما را به قصه يار شوي
وين سيه را سپيد کار شوي
بازگوئي ز نيک خواهي خويش
معني آيت سياهي خويش
زن چو از راستي نديد گزير
گفت کاحوال اين سياه حرير
چونکه ناگفته باز نگذاريد
گويم ارزان که باورم داريد
من کنيز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکي بود کامگار و بزرگ
ايمني داده ميش را با گرگ
رنجها ديده باز کوشيده
وز تظلم سياه پوشيده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سياه پوشانش
داشت اول ز جنس پيرايه
سرخ و زردي عجب گرانمايه
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده مي زد چو سرخ گل در پوست
ميهمانخانه اي مهيا داشت
کزثري روي در ثريا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادماني به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گير شدند
به خودش ميهمان پذير شدند
چون به ترتيب خوان نهادندش
در خور پايه نزل دادندش
شاه پرسيد ازو حکايت خويش
هم ز غربت هم از ولايت خويش
آن مسافر هران شگفت که ديد
شاه را قصه کرد و شاه شنيد
همه عمرش بران قرار گذشت
تا نشد عمرش از قرار نگشت
مدتي گشت ناپديد از ما
سر چو سيمرغ درکشيد از ما
چون بر اين قصه برگذشت بسي
زو چو عنقانشان نداد کسي
ناگهان روزي از عنايت بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پيرهنش
پاي تا سر سياه بود تنش
تا جهان داشت تيزهوشي کرد
بي مصيبت سياه پوشي کرد
در سياهي چو آب حيوان زيست
کس نگفتش که اين سياهي چيست
شبي از مشفقي و دلداري
کردم آن قبله را پرستاري
بر کنارم نهاد پاي به مهر
گله مي کرد از اختران سپهر
کاسمان بين چه ترکتازي کرد
با چو من خسروي چه بازي کرد
از سواد ارم بريد مرا
در سواد قلم کشيد مرا
کس نپرسيد کان سواد کجاست
بر سر سيمت اين سواد چراست
پاسخ شاه را سگاليدم
روي در پاي شاه ماليدم
گفتم اي دستگير غم خواران
بهترين همه جهانداران
بر زمين ياريي کرا باشد
کاسمان را به تيشه بتراشد
باز پرسيدن حديث نهفت
هم تو داني و هم تواني گفت
صاحب من مرا چو محرم يافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در اين جهانداري
خو گرفتم به ميهمانداري
از بد و نيک هرکرا ديدم
سرگذشتي که داشت پرسيدم
روزي آمد غريبي از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سياه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بيفزودم
گفتم اي من نخوانده نامه تو
سيه از بهر چيست جامه تو
گفت بگذار از اين سخن بگذر
که ز سيمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگير
خبرم ده ز قيروان و ز قير
گفت بايد که داريم معذور
کارزوئيست اين ز گفتن دور
زين سياهي خبر ندارد کس
مگر آن کاين سياه دارد و بس
کردمش لابهاي پنهاني
من عراقي و او خراساني
با وي از هيچ لابه در نگرفت
پرده از روي کار بر نگرفت
چون زحد رفت خواستاري من
شرمش آمد ز بيقراري من
گفت شهريست در ولايت چين
شهري آراسته چو خلد برين
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزيت خانه سيه پوشان
مردماني همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سياه
هرکرا زان شهر باده نوش کند
آن سوادش سياه پوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصه اي عجبست
گر به خون گردنم بخواهي سفت
بيشتر زين سخن نخواهم گفت
اين سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوي مرا در اندر بست
چون بران داستان غنود سرم
داستان گوي دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپيدا
بيم آن بد که من شوم شيدا
چند ازين قصه جستجو کردم
بيدق از هر سوئي فرو کردم
بيش از آن کرده بود فرزين بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم انديشه را به صبر فريب
تا شکيبد دلم نداد شکيب
چند پرسيدم آشکار و نهفت
اين خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خويشي از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز انديشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسيدم
رفتم وآنچه خواستم ديدم
شهري آراسته چو باغ ارم
هريک از مشک برکشيده علم
پيکر هريکي سپيد چو شير
همه در جامه سياه چو قير
در سرائي فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا يک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابي
ديدم آزاده مرد قصابي
خوب روي و لطيف و آهسته
از بد هر کسي زبان بسته
از نکوئي و نيک رائي او
راه جستم به آشنائي او
چون بهم صحبتش پيوستم
به کله داريش کمر بستم
دادمش نقدهاي رو تازه
چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهني را به زر بر اندودم
کردمش صيد خويش موي به موي
گه به دنيا و گه به ديبا روي
مرد قصاب از آن زرافشاني
صيد من شد چو گاو قرباني
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزي مرا به خانه خويش
کرد برگي ز رسم و عادت بيش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتي خوب در نورد آورد
هرچه بايست بود بر خوانش
به جز از آرزوي مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خورديم
سخن از هر دري فرو کرديم
ميزبان چون ز کار خوان پرداخت
بيش از اندازه پيشکشها ساخت
وانچه من دادمش به هم پيوست
پيشم آورد و عذر خواه نشست
گفت چندين نورد گوهر و گنج
بر نسنجيده هيچ گوهر سنج
من که قانع شدم به اندک سود
اين همه دادنم ز بهر چه بود
چيست پاداش اين خداوندي
حکم کن تا کنم کمربندي
جان يکي دارم ار هزار بود
هم در اين کفه کم عيار بود
گفتم اي خواجه اين غلامي چيست
پخته تر پيشم آي خامي چيست
در ترازوي مرد با فرهنگ
اين محقر چه وزن دارد و سنگ
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتي کردم
تا دويدند و از خزانه خاص
آوريدند نقدهاي خلاص
زان گرانمايه نقدهاي درست
بيش از آن دادمش که بود نخست
مرد کاگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وامداري تو
نرسيدم به حق گزاري تو
داديم نعمتي دگرباره
جاي شرمست چون کنم چاره
داده اي تو نه زان نهادم پيش
تا رجوع افتدت به داده خوش
زان نهادم که اين چنين گنجي
نبود بي جزا و پارنجي
چون تو بر گنج گنج افزودي
من خجل گشتم ار تو خشنودي
حاجتي گر به بنده هست بيار
ور نه اينها که داده اي بر دار
چون قوي دل شدم به ياري او
گشتم آگه ز دوستداري او
باز گفتم بدو حکايت خويش
قصه شاهي و ولايت خويش
کز چه معني بدين طرف راندم
دست بر پادشاهي افشاندم
تا بدانم که هر که زين شهرند
چه سبب کز نشاط بي بهرند
بي مصيبت به غم چرا کوشند
جامهاي سيه چرا پوشند
مرد قصاب کاين سخن بشنيد
گوسپندي شد و ز گرگ رميد
ساعتي ماند چون رميده دلان
ديده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسيدي آنچه نيست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقتست کانچه مي خواهي
بيني و يابي از وي آگاهي
خيز ا بر تو راز بگشايم
صورت نانموده بنمايم
اين سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوي راه راهنمون
او همي شد من غريب از پس
وز خلايق نبود با ما کس
چون پري زاد مي بريد مرا
سوي ويرانه اي کشيد مرا
چون در آن منزل خراب شديم
چون پري هردو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته
رفت و آورد پيشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهائي به گرد سله مار
گفت يک دم درين سبد بنشين
جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هرکه خاموشست
از چه معني چنين سيه پوشست
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت
ننمايد مگر که اين سبدت
چون دمي ديدم از خلل خالي
در نشستم در آن سبد حالي
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمي که بود چنبر ساز
برکشيدم به چرخ چنبر باز
آن رسن کش به ليميا سازي
من بيچاره در رسن بازي
شمع وارم رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسيري ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمي شد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن به تاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود ميلي برآوريده به ماه
که ز بر ديدنش فتاد کلاه
چون رسيد آن سبد به ميل بلند
رسنم را گره رسيد به بند
کار سازم شد و مرا بگذاشت
کرم افغان بسي و سود نداشت
زير و بالا چو در جهان ديدم
خويشتن را بر آسمان ديدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سياست که جان رسيد به ناف
ديده در کار ماند زهره شکاف
سوي بالا دلم نديد دلير
زهره آن کرا که بيند زير
ديده بر هم نهادم از سر بيم
کرده خود را به عاجزي تسليم
در پشيماني از فسانه خويش
آرزومند خويش و خانه خويش
هيچ سودم نه زان پشيماني
جز خدا ترسي و خدا خواني
چون بر آمد بر اين زماني چند
بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي
کامدم زو به دل در اندوهي
از بزرگي که بود سرتاپاي
ميل گفتي در اوفتاده ز جاي
پر و بالي چو شاخهاي درخت
پايها بر مثال پايه تخت
چون ستوني کشيده منقاري
بيستوني و در ميان غاري
هردم آهنگ خارشي مي کرد
خويشتن را گزارشي مي کرد
هر پري را که گرد مي انگيخت
نافه مشک بر زمين مي ريخت
هر بن بال را که مي خاريد
صدفي ريخت پر ز مرواريد
او شده بر سرين من در خواب
من در او مانده چون غريق در آن
گفتم ار پاي مرغ را گيرم
زير پاي آورد چو نخجيرم
ور کنم صبر جاي پر خطر است
کافتم زير و محنتم زبر است
بي وفائي ز ناجوان مردي
کرد با من دمي بدين سردي
چه غرض بودش از شکنجه من
کاين چنين خرد کرد پنجه من
مگر اسباب من ز راهش برد
به هلاکم بدين سبب بسپرد
به که در پاي مرغ پيچم دست
زين خطر گه بدين توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسيد
مرغ و هر وحشيي که بود رميد
دل آن مرغ نيز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خداي
و آن قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
خاکيي را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نيمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون به گرمي رسيد تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد
اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجاي کز چنان جائي
تا زمين بود نيزه بالائي
بر زمين سبزه اي به رنگ حرير
لخلخه کرده از گلاب و عبير
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پايش از دست خود رهاکردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلي نازک و گياهي نرم
ساعتي نيک ماندم افتاده
دل به انديشه هاي بد داده
چون از آن ماندگي برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خويش
ديدم آن جايگاه را پس و پيش
روضه اي ديدم آسمان زميش
نارسيده غبار آدميش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي
بوي هر گلي رسيده فرسنگي
زلف سنبل به حلقه هاي کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بريده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ريگ زر سنگلاخ گوهر بود
چشمه هائي روان بسان گلاب
در ميانش عقيق و در خوشاب
چشمه اي کاين حصار پيروزه
کرده زو آب و رنگ دريوزه
ماهيان در ميان چشمه آب
چون درمهاي سيم در سيماب
کوهي از گرد او زمرد رنگ
بيشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه ياقوت سرخ بد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سوئي بر پاي
باد ازو عود سوز و صندل ساي
حور سر در سرشتش آورده
سر گزيت از بهشتش آورده
ارم آرام دل نهادش نام
خوانده مينوش چرخ مينو فام
من که دريافتم چنين جائي
شاد گشتم چو گنج پيمائي
از نکوئي در او عجب ماندم
بر وي الحمدللهي خواندم
گردبر گشتم از نشيب و فراز
ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ مي خوردم
شکر نعمت پديد مي کردم
عاقبت رخت بستم از شادي
زير سروي چو سرو آزادي
تا شب آنجايگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکي خوردم اندکي خفتم
در همه حال شکر مي گفتم
چون شب آرايشي دگرگون ساخت
کحلي اندوخت قرمزي انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زهره صبح چون شکوفه شکافت
بادي آمد ز ره فشاند غبار
بادي آسوده تر ز باد بهار
ابري آمد چو ابر نيساني
کرد بر سبزها در افشاني
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد
ديدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابري شد دور
يک جهان پر نگار نوراني
روح پرور چو راح ريحاني
هر نگاري بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستان
لعلشان خونبهاي خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمعهائي به دست شاهانه
خالي از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشي و رعنائي
با هزاران هزار زيبائي
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زماني بر اين گذشت نه دير
گفتي آمد مه از سپهر به زير
آفتابي پديد گشت از دور
کاسمان ناپديد گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پري
صدهزاران ستاره سحري
سرو بود او کنيزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعي اندر دست
شکر و شمع خوش بود پيوست
پر سهي سرو گشت باغ همه
شب چراغان با چراغ همه
آمد آن بانوي همايون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست
چون نشست او قيامتي برخاست
پس به يک لحظه چون نشست به جاي
برقع از رخ گشود و موزه ز پاي
شاهي آمد برون ز طارم خويش
لشگر روم و زنگش از پس و پيش
رومي و زنگيش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمي ز تنگ چشمي دور
همه سروي ز خاک و او از نور
بود لختي چو گل سرافکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زماني گذشت سر برداشت
گفت با محرمي که دربر داشت
که ز نامحرمان خاک پرست
مي نمايد که شخصي اينجاهست
خيز و بر گرد گرد اين پرگار
هرکه پيش آيدت به پيش من آر
آن پريزاده در زمان برخاست
چون پري مي پريد از چپ و راست
چون مرا ديد ماند از آن بشگفت
دستگيرانه دست من بگرفت
گفت برخيز تا رويم چو دود
بانوي بانوان چنين فرمود
من بدان گفته هيچ نفزودم
کارزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا به جلوه گاه عروس
پيش رفتم ز روي چالاکي
خاک بوسيدمش من خاکي
خواستم تا به پاي بنشينم
در صف زير جاي بگزينم
گفت برخيز جاي جاي تو نيست
پايه بندگي سزاي تو نيست
پيش چون من حريف مهمان دوست
جاي مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبي و آشنا نظري
دست پرورد رايض هنري
بر سرير آي و پيش من بنشين
سازگارست ماه با پروين
گفتم اي بانوي فريشته خوي
با چو من بنده اين حديث مگوي
تخت بلقيس جاي ديوان نيست
مرد آن تخت جز سليمان نيست
من که ديوي شدم بياباني
چون کنم دعوي سليماني
گفت نارد بها بهانه مگير
با فسون خوانده اي فسانه مگير
همه جاي آن تست و حکم تراست
ليک با من نشست بايد و خاست
تا شوي آگه ز نهاني من
بهره يابي ز مهرباني من
گفتمش همسر تو سايه تست
تاج من خاک تخت پايه تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآيي يکي زمان ببرم
ميهمان مني تو اي سره مرد
ميهمان را عزيز بايد کرد
چون به جز بندگي نديدم راي
ايستادم چو بندگان بر پاي
خادمي دست من گرفت به ناز
بر سريرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سرير بلند
ماه ديدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوش زبانيها
کرد بسيار مهربانيها
پس بفرمود کاورند به پيش
خوان و خوردي ز شرح دادن بيش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهائي همه عبير سرشت
خوان ز پيروزه کاسه از ياقوت
ديده را زو نصيب و جان را قوت
هرچه انديشه در گمان آورد
مطبخي رفت و در ميان آورد
چون فراغت رسيدمان از خورد
از غذاهاي گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقي
شد طرب را بهانه در باقي
هر نسفته دري دري مي سفت
هر ترانه ترانه اي مي گفت
رقص ميدان گشاد و دايره بست
پر در آمد به پاي و پويه به دست
شمع را ساختند بر سر جاي
و ايستادند همچو شمع به پاي
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردي به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقي گرم
برگرفت از ميان وقايه شرم
من به نيروي عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطليان خراب
وان شکر لب ز روي دمسازي
باز گفتي نکرد از آن بازي
چونکه ديدم به مهر خود رايش
اوفتادم چو زلف در پايش
بوسه بر پاي يار خويش زدم
تا مکن بيش گفت بيش زدم
مرغ اميد بر نشست به شاخ
گشت ميدان گفتگوي فراخ
عشق مي باختم ببوس و به مي
به دلي و هزار جان با وي
گفتمش دلپسند کام تو چيست
نامداريت هست نام تو چيست
گفت من ترک نازنين اندام
نازنين ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمي و هم کيشي
نامها را به هم بود خويشي
ترکتاز است نامت اين عجبست
ترکتازي مرا همين لقبست
خيز تا ترک وار در تازيم
هندوان را در آتش اندازيم
قوت جان از مي مغانه کنيم
نقل و مي نوش عاشقانه کنيم
چون مي تلخ و نقل شيرين هست
نقل برخوان نهيم و مي بر دست
يافتم در کرشمه دستوري
کز ميان دور گردد آن دوري
غمزه مي گفت وقت بازي تست
هان که دولت به کار سازي تست
خنده مي داد دل که وقت خوشست
بوسه بستان که يار ناز کشست
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
من يکي خواستم هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بيش از اين رنگ آسمان متراش
هرچه زين بگذرد روا نبود
دوست آن به که بي وفا نبود
تا بود در تو ساکني بر جاي
زلف کش گاز گير و بوسه رباي
چون بدانجا رسي که نتواني
کز طبيعت عنان بگرداني
زين کنيزان که هر يکي ماهيست
شب عشاق را سحرگاهيست
آنکه در چشم خوبتر يابي
وارزو را درو نظر يابي
حکم کن کز خودش کنم خالي
زير حکم تو آورم حالي
تا به مولائيت کمر بندد
به شبستان خاص پيوندند
کندت دلبري و دلداري
هم عروسي و هم پرستاري
آتشت را ز جوش بنشاند
آبي از بهر جوي ما ماند
گر دگر شب عروس نوخواهي
دهمت بر مراد خود شاهي
هر شبت زين يکي گهر بخشم
گر دگر بايدت دگر بخشم
اين سخن گفت و چون ازين پرداخت
مشفقي کرد و مهرباني ساخت
در کنيزان خود نهاني ديد
آنکه در خورد مهرباني ديد
پيش خواند و به من سپرد به ناز
گفت برخيز و هرچه خواهي ساز
ماه بخشيده دست من بگرفت
من در آن ماه روي مانده شگفت
کز شگرفي و دلبري و کشي
بود ياري سزاي نازکشي
او همي رفت و من به دنبالش
بنده زلف و هندوي خالش
تا رسيدم به بارگاهي چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شديم
چون بم و زير سازگار شديم
ديدم افکنده بر بساط بلند
خوابگاهي ز پرنيان و پرند
شمعهاي بساط بزم افروز
همه ياقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالين بستر آورديم
هردو برها ببر در آورديم
يافتم خرمني چو گل دربيد
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپيد
صدفي مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد يک يک راست
غسل گاهم به آباداني کرد
کز گهر سرخ بود و از زر زرد
خويشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاطگاه برون
بود يک يک ستاره بر گردون
در خزيدم به گوشه اي خالي
فرض ايزد گزاردم حالي
آن عروسان و لعبتان سراي
همه رفتند و کس نماند به جاي
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار مي در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بيدار و خواجه خفته به کام
آهوي شب چو گشت نافه گشاي
صدفي شد سپهر غاليه ساي
سر برآوردم از عماري خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابرو باد چون شب دوش
اين درافشان و آن عبيرفروش
باد مي رفت و ابر مي افشاند
اين سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوي
آب گل سر نهاد جوي به جوي
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان بازگشت لعبت باز
تختي از تخته زر آوردند
تخت پوشي ز گوهر آوردند
چون شد انگيخته سرير بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمي آراستند سلطاني
زيور بزم جمله نوراني
شور و آشوبي از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در ميان آن عروس يغمائي
برده از عاشقان شکيبائي
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غايبان شستند
رفتم و بر سرير خواندندم
هم به آيين خود نشاندندم
هم به ترتيب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابائي که در خورد به بساط
وآورد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که بايد ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
مي نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقي و جام نوشگوار
گرم تر کرد عشق را بازار
در سر آمد نشاط سرمستي
عشق با باده کرد همدستي
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوي خويش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کرد شکلي به غمزه با ياران
تا شدند از برش پرستاران
خلوتي آنچنان و ياري نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشيدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بي قراري نيست
شب شب زينهار خواري نيست
گر قناعت کني به شکر و قند
گاز مي گير و بوسه در مي بند
به قناعت کسي که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود
وانکه با آرزو کند خويشي
اوفتد عاقبت به درويشي
گفتمش چاره کن ز بهر خداي
کابم از سر گذشت و خار از پاي
هست زنجير زلف چون قيرت
من ز ديوانگان زنجيرت
در به زنجير کن ترا گفتم
تا چو زنجيريان نياشفتم
شب به آخر رسيد و صبح دميد
سخن ما به آخري نرسيد
گر کشي جانم از تو نيست دريغ
اينک اينک سر آنک آنک تيغ
اين همه سر کشيدن از پي چيست
گل نخنديد تا هوا نگريست
جوي آبي و آب جويت من
خاکي و آب دست شويت من
تشنه اي را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهي آب من بقاي تو باد
آب من نيز خاک پاي تو باد