داستان بهرام با کنيزک خويش

شاه روزي شکار کرد پسند
در بيابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور مي کرد و گور مي انداخت
مشتري را ز قوس باشد جاي
قوس او گشت مشتري پيماي
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوي شاه گذشت
شاه در مطرح ايستاده چو شير
اشقرش رقص برگرفته به زير
دستش از زه نثار در مي کرد
شست خالي و تير پر مي کرد
بر زمين ز آهن بلارک تير
گاهي آتش فکند و گه نخجير
چون بود ران گور و باده ناب
آتشي بايد از براي کباب
ياسج شه که خون گوران ريخت
مگر آتش ز بهر آن انگيخت
گرمي ناچخش به زخم درشت
پخته مي کرد هرکرا مي کشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
يا پيش کرد يا پيش برداشت
داشت به خود کنيزکي چون ماه
چست و چابک به همرکابي شاه
فتنه نامي هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازه روئي چو نو بهار بهشت
کش خرامي چو باد بر سر کشت
انگبيني به روغن آلوده
چرب و شيرين چو صحن پالوده
با همه نيکوئي سرود سراي
رود سازي به رقص چابک پاي
ناله چون بر نواي رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بيشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستي سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تير
اين زدي چنگ و آن زدي نخچير
گور برخاست از بيابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تيز آهنگ
تند شيري کمان گرفته به چنگ
تير در نيم گرد شست نهاد
پس کمان درکشيد و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تيرش
بوسه بر خاک داد نخچيرش
در يکي لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنيزک ز ناز و عياري
در ثنا کرد خويشتن داري
شاه يک ساعت ايستاد صبور
تا يکي گور شد روانه ز دور
گفت کاي تنگ چشم تاتاري
صيد ما را به چشم مي ناري ؟
صيد ما کز صفت برون آيد
در چنان چشم تنگ چون آيد
گوري آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوي بود
زن بد و زن گزافه گوي بود
گفت بايد که رخ برافروزي
سر اين گور در سمش دوزي
شاه چون ديد پيچ پيچي او
چاره گر شد ز بد بسيچي او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهره اي در کمان گروهه نهاد
صيد را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوي گوش برد صيد زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تير شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به يکديگر بردوخت
گفت شه باکنيزک چيني
دستبردم چگونه مي بيني
گفت پر کرده شهريار اين کار
کار پر کرده کي بود دشوار
هرچه تعليم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشايد کرد
رفتن تير شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زيادت زور
شاه را اين شنيده سخت آمد
تبر تيز بر درخت آمد
دل بدان ماه بي مدارا کرد
کينه خويش آشکارا کرد
پادشاهان که کينه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زين نکنند
چه سگي را که پوستين نکنند
گفت اگر مانمش ستيزه گرست
ور کشم اين حساب ازان بترست
زن کشي کار شير مردان نيست
که زن از جنس هم نبردان نيست
بود سرهنگي از نژاد بزرگ
تند چون شير و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خويش فراز
گفت رو کار اين کنيز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روي عقل رواست
برد سرهنگ داد پيشه ز پيش
آن پري چهره را به خانه خويش
خواست تا کار او بپردازد
شمع وار از تنش سر اندازد
آب در ديده گفتش آن دلبند
کاينچنين ناپسند را مپسند
مکن ار نيستي تو دشمن خويش
خون من بيگنه به گردن خويش
مونس خاص شهريار منم
مز کنيزانش اختيار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و يار
گر ز گستاخيي که بود مرا
ديو بازيچه اي نمود مرا
شه ز گرمي سياستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکي چند صبر کن به شکيب
شاه را گو به کشتمش به فريب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ايمني باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهي و من ز هلاک
زاد سروي نيوفتد بر خاک
روزي آيد اگرچه هيچکسم
کانچه کردي به خدمتت برسم
اين سخن گفت و عقد باز گشاد
پيش او هفت پاره لعل نهاد
هر يکي زان خراج اقليمي
دخل عمان ز نرخ او نيمي
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسي نام شهريار مبر
گو من اين خانه را پرستارم
کار ميکن که من بدين کارم
من خود آن چارها که بايد ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنين عهد رفتشان سوگند
اين ز بيداد رست و آن ز گزند
بعد يک هفته چون رسيد به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهريار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهي معمور
جايگاهي ز چشم مردم دور
کوشکي راست برکشيده به اوج
از محيط سپهر يافته موج
شصت پايه رواق منظر او
کرده جاي نشست بر سر او
بود بر وي هميشه جاي کنيز
به عزيزان دهند جاي عزيز
ماده گاوي دران دو روز بزاد
زاد گوساله اي لطيف نهاد
آن پري چهره جهان افروز
برگرفتي به گردنش همه روز
پاي در زير او بيفشردي
پايه پايه به کوشک بر بردي
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که ديد؟ بيار
همه روز آن غزال سيم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از اين قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائي رسيد گوساله
که يکي گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردي از زير خانه بر بامش
هيچ رنجش نيامدي زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت مي افزود
قوت او زياده تر مي بود
روزي آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاين نقدها ببر بفروش
چون بها بستدي به يار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه بايد ز نقل و شمع و شراب
مجلسي راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آيد بدين طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذيري کن
يک زمانش لگام گيري کن
شاه بهرام خوي خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببيند نيازمندي تو
سر در آرد به سربلندي تو
بر چنين منظري ستاره سرير
گاه شهدش دهيم و گاهي شير
گر چنين کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جاي
کانچنانش هزار داد خداي
رفت و از گنجهاي پنهاني
يک به يک ساخت برگ مهماني
خوردهاي ملوک وار سره
مرغ و ماهي و گوسپند و بره
راح و ريحان که مجلس آرايد
نوش و نقلي که بزم را شايد
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کي آيد به صيدگه بهرام