نامه پادشاه ايران به بهرام گور

اول نامه بود نام خداي
گمرهان را به فضل راهنماي
کردگار بلندي و پستي
نيستي يافته به در هستي
ز آدمي تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمناي هيچ پيوندي
نيست بيرون ازو خداوندي
آفرينش گره گشاده اوست
و آفرين مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمين و زمان
پيرو حکم او همين و همان
چون فرو گفت آفرين پيوند
آفرين ز آفريدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کاي برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملک زاده
داد مردي و مردمي داده
من که هستم در اصل کسري نام
کسر چون گيرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهانديده
هم به چشم جهان پسنديده
از هنرمنديم نوازد بخت
بي هنر کي رسد به تاج و به تخت
سر بلنديم هست و تاج و سرير
نبود هيچ سر بلند حقير
گرچه صاحب ولايت زميم
پيشواي پري و آدميم
هم بدين خسروي نيم خشنود
کانگبيني است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو هميشه جوان
به اگر بودمي بدان خرسند
کز خطر دور نيست جاي بلند
ليکن ايرانيان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهي
پاسبانيست اين نه پادشهي
اين مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنين عالمي تو بي خبري
مالک الملک عالم دگري
خوشتر آيد ترا کيابي گور
از هزاران چنين کيائي شور
جرعه اي باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زير چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نيست
با صداع زمانه کارت نيست
راست خواهي جهان تو داري و بس
که نداري غم ولايت کس
شب و شبگير در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهي با خواب
نه چو من روز و شب ز شادي دور
از پي کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پيشه
گاهي از دشمنان در انديشه
کمترين محنت آنکه با چو تو شاه
تيغ بايد زدن ز بهر کلاه
اي خنک جان عيش پرور تو
کز چنين فتنه دور شد در تو
کاش کان پيشه کار من بودي
تا مگر کار من بياسودي
کردمي عيش و لهو ساختمي
به مي و رود جان نواختمي
اين نگويم که دوري از شاهي
داري از دين و دولت آگاهي
وارث مملکت توئي بدرست
ملک ميراث پادشاهي تست
ليکن از خامکاري پدرت
سايه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعيت خويش
کان شکايت کسي بيارد پيش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زين جنايتش خواندند
از بسي جور کو به خون ريزي
گاه تندي نمود و گه تيزي
کس بر اين تخمه آفرين نکند
تخم کاري در اين زمين نکند
چون نخواهد ترا به شاهي کس
به کز اين پايه بازگردي پس
آتش گرم يابي ارجوشي
آهن سرد کوبي ار کوشي
من خود از گنجهاي پنهاني
وقت حاجت کنم زرافشاني
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هيچ تدبيري
در کفاف تو هيچ تقصيري
نايبي باشم ازتو در شاهي
بنده فرمان به هرچه درخواهي
چون ز من خلق نيز گردد سير
خود ولايت تراست بي شمشير