صفت سمنار و ساختن قصر خورنق

رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنين جستجوي بست کمر
جست جائي فراخ و ساز بلند
ايمن از گرمي و گداز و گزند
کانچنان دز در آن ديار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار مي جستند
جاي آن کارگاه مي شستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نيامد راست
تا به نعمان خبر رسيد درست
کانچنان پيشه ور که در خور تست
هست نام آوري ز کشور روم
زيرکي کو ز سنگ سازد موم
چابکي چرب دست و شيرين کار
سام دستي و نام او سمنار
دستبردش همه جهان ديده
به همه ديده اي پسنديده
کرده چندين بنا به مصر و به شام
هر يکي در نهاد خويش تمام
روميان هندوان پيشه او
چينيان ريزه چين تيشه او
گرچه بناست وين سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بيرون ازين به رأي و قياس
رصدانگيز و ارتفاع شناس
نظرش بر فلک تنيده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بليناس روم صاحب راي
هم رصد بند و هم طلسم گشاي
آگه از روي بستگان سپهر
از شبيخون ماه و کينه مهر
ساز اين شغل ازو تواني يافت
کاين چنين کسوت او تواند بافت
طاقي از گل چنان برآرايد
کز ستاره چراغ بربايد
چون که نعمان بدين طلبکاري
گرم دل شد ز نار سمناري
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومي فريفت از رومش
چونکه سمنار سوي نعمان رفت
رغبت کار شد يکي در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهي کرد کار او را راست
آلتي کان رواق را شايست
ساختند آنچنان که مي بايست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالي پنج
تا هم آخر به دست زرين چنگ
کرد سيمين رواقي ازگل و سنگ
کوشکي برج برکشيده به ماه
قبله گاه همه سپيد و سياه
کارگاهي به زيب و زرکاري
رنگ ناري و نقش سمناري
فلکي پاي گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبي از پيکر جنوب و شمال
تنگلوشاي صدهزار خيال
مانده را ديدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندي نور
ديده را در عصابه بستي حور
چون بهشتش درون پر آسايش
چون سپهرش برون پر آرايش
صقلش از مالش سريشم و شير
گشته آيينه وار عکس پذير
در شبانروزي از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدي به سه رنگ
يافتي از سه رنگ ناوردي
ازرقي و سپيدي و زردي
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستي ازرقي بر دوش
کافتاب آمدي برون زنورد
چهره چون آفتاب کردي زرد
چون زدي ابر کله بر خورشيد
از لطافت شدي چو ابر سفيد
با هوا در نقاب يک رنگي
گاه رومي نمود و گه زنگي
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتيش نويد
که به يک نيمه زان نداشت اميد
از شتر بارهاي پر زر خشک
وز گرانمايه هاي گوهر و مشک
بيشتر زانکه در شمار آيد
تا دگر وقت ها به کار آيد
چوب اگر بازداري از آتش
خام ماند کباب سختي کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش ديد
وعده هاي اميدوار شنيد
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پيش از اين شغل بودمي آگاه
نقش اين کارگاه چيني کار
بهترک بستمي در اين پرگار
بيشتر بردمي در اينجا رنج
تا به من شاه بيش دادي گنج
کردمي کوشکي که تا بودي
روزش از روز رونق افزودي
گفت نعمان چو بيش يابي چيز
به از اين ساختن تواني نيز؟
گفت اگر بايدت به وقت بسيچ
آن کنم کين برش نباشد هيچ
اين سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زياقوت باشد اين از سنگ
اين به يک گنبدي نمايد چهر
آن بود هفت گنبدي چو سپهر
روي نعمان ازين سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمي را سوخت
پادشاه آتشي ست کز نورش
ايمن آن شد که ديد از دورش
واتش او گلي است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپيچد دران کز او دورست
وانکه پيچد در او به صد ياري
بيخ و بارش کند به صد خواري
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازيني کند به جاي دگر
نام و صيت مرا تباه کند
نامه خويش را سياه کند
کارداران خويش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بين که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصري به چند سال بلند
به زمانيش ازو زمانه فکند
آتش انگيخت خود به دود افتاد
دير بر بام رفت و زود افتاد
بي خبر بود از اوفتادن خويش
کان بنا برکشيد صد گز بيش
گر ز گور خودش خبر بودي
يک به دست از سه گز نيفزودي
تخت پايه چنان توان بر برد
که چو افتي ازو نگردي خرد
نام نعمان بدان بناي بلند
از بلندي به مه رساند کمند
خاک جادوي مطلقش مي خواند
خلق رب الخورنقش مي خواند