آغاز داستان بهرام

گوهر آماي گنج خانه راز
گنج گوهر چنين گشايد باز
کاسمان را ترازوي دو سرست
در يکي سنگ و در يکي گهرست
از ترازوي او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همين اثر دارد
بچه يا سنگ يا گهر دارد
گاهي آيد ز گوهري سنگي
گاه لعلي ز کهربا رنگي
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت يزدگرد با بهرام
آن زد و اين نواخت اين عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را اين شکسته پائي داد
آن لطف کرد و موميائي داد
روز اول که صبح بهرامي
از شب تيره برد بدنامي
کوره تابان کيمياي سپهر
کاگهي بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوي آسمان سنجي
باز جستند سيم ده پنجي
خود زر ده دهي به چنگ آمد
در ز دريا گهر ز سنگ آمد
يافتند از طريق پيروزي
در بزرگي و عالم افروزي
طالعش حوت و مشتري در حوت
زهره با او چو لعل با ياقوت
ماه در ثور و تير در جوزا
اوج مريخ در اسد پيدا
زحل از دلو با قوي رائي
خصم را داده باد پيمائي
ذنب آورده روي در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبي شهادت خويش
همچو برجيس بر سعادت خويش
با چنين طالعي که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش يزدگرد خام انديش
پختگي کرد و ديد طالع خويش
کانچه او مي پزد همه خامست
تخم بيداد بد سرانجامست
پيش از آن حالتش به سالي بيست
چند فرزند بود و هيچ نزيست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زيبا چهر
از عجم سوي تازيان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف يابد
هرکس از بقعه اي شرف يابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگاني او
دور شد زو ز مهرباني او
چون سهيل از ديار خويشتنش
تخت زد در ولايت يمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشاني
گردد آن برگ لاله نعماني
آلت خسرويش بر دوزد
ادب شاهيش درآموزد
برد نعمانش از عماري شاه
کرد آغوش خود عماري ماه
چشمه اي را ز بحر نامي تر
داشت از چشم خود گرامي تر
چون برآمد چهار سال برين
گور عيار گشت شير عرين
شاه نعمان نمود با فرزند
کاي پسر هست خاطرم دربند
کاين هوا خشک وين زمين گرمست
وين ملک زاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان بايد
کز زمين سر به آسمان سايد
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش يابد از نسيم شمال
در هواي لطيف جاي کند
خواب و آرام جان فزاي کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمين و خشگي خاک