دعاي پادشاه سعيد علاء الدين کرپ ارسلان

اي دل از اين خيال سازي چند
به خيالي خيال بازي چند
از سر اين خيال درگذرم
دور به ز اين خيالها نظرم
آنچه مقصود شد در اين پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولين فصل آفرين خداي
کافرينش به فضل اوست به پاي
واندگر فصل خطبه نبوي
کين کهن سکه زو گرفت نوي
فصل ديگر دعاي شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصيحت آموزي
پادشه را به فتح و فيروزي
پادشاهي که ملک هفت اقليم
دخل دولت بدو کند تسليم
حجت مملکت به قول و به قهر
آيتي در خدا يگاني دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدين
حافظ و ناصر زمان و زمين
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بي علا چه باشد پست
در علا بي فلک بلندي هست
شاه کرپ ارسلان کشور گير
به ز آلپ ارسلان به تاج و سرير
مهديي کافتاب اين مهد است
دولتش ختم آخرين عهد است
رستمي کز فلک سواري رخش
هم بزرگ است و هم بزرگي بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شير و هم به نام هژبر
قفل هستي چو در کليد آمد
عالم از جوهري پديد آمد
اوست آن عالمي که از کف خويش
هردم آرد هزار جوهر بيش
صحف گردون ز شرح او ورقي
عرق دريا ز فيض او عرقي
بحر و بر هردو زير فرمانش
بري و بحري آفرين خوانش
سربلندي چنان بلند سرير
کز بلنديش خرد گشت ضمير
در بزرگي برابر ملک است
وز بلندي برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشير اوست برقع سوز
نسل اقسنقري مؤيد ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پاي او زده فرق
فتنه در آب تيغ او شده غرق
آب او آتش از اثير انگيز
خاک او باد را عبير آميز
در نبردش که شير خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ريزد
زاب يخ بسته آتش انگيزد
حربه را چون به حرب تيز کند
روز را روز رستخيز کند
چون در کان جود بگشايد
گنج بخشد گناه بخشايد
شه چو درياست بي دروغ و دريغ
جزر و مدش به تازيانه و تيغ
هرچه آرد به زخم تيغ فراز
به سر تازيانه بخشد باز
مشتري وار بر سپهر بلند
گور کيوان کند به سم سمند
گر نديدي بر اژدها شيري
وافتابي کشيده شمشيري
شاه را بين که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شير سوار
ناچخش زير اژدهاي علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگي مطرحش به تير دو شاخ
کرده بر شير شرزه گور فراخ
نوک تيرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موي شکافت
بازي خرس برده از شمشير
خرس بازي در آوريده به شير
شيرگيري وليک نز مستي
شيرگيري به اژدها دستي
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائي به يک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شير با او به دست و پا مرده
تيرش از دست گرگ و پاي پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صيدگاهش ز خون دريا جوش
گاه گرگينه گه پلنگي پوش
بر گرازي که تيغ راند تيز
گيرد از زخم او گراز گريز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپاي در نهد به مصاف
سنگ را چون عقيق زهره شکاف
آن نمايد به تيغ زهراندود
کاسمان از زمين برآرد دود
اوست در بزم ورزم يافته نام
جان ده و جان ستان به تيغ و به جام
خاک تيره ز روشنائي او
چشم روشن به آشنائي او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جيب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جاي
مملکت عقد بند و غاليه ساي
از قباي چنو کله داري
ز آسمان تا زمين کله واري
وز کمان چنو جهان گيري
چرخ نه قبضه کمترين تيري
زان بزرگي که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بيخ زده
بر در او به چار ميخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روي ما سرخ و روي خصم سياه
چه عجب کافتاب زرين نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دريده اوست
کان گوهر درم خريده اوست
داد جرعش به کوه و دريا قوت
نام اين در نشان آن ياقوت
پاس دار دو حکم در دو سراي
ضابط حکم خلق و حکم خداي
مي پذيرد ز فيض يزدان ساز
مي رساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پيروزي
فرخي بادش از جهان روزي
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهيش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زيبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سرير
اين جهان جوي و آن ولايت گير
اين فريدون صفت به دانش وراي
وان به کيخسروي رکيب گشاي
نقش اين بر طراز افسروگاه
نصرت الدين ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدي اسمه احمد
دايم اين را ز نصرتست کليد
وان ز فتح فلک شدست پديد
نصرت اين را به تربيت کاري
فلک آنرا به تقويت داري
اين ز نصرت زده سه پايه بخت
فلک آنرا چهار پايه تخت
چشم شه زير چرخ مينائي
باد روشن بدين دو بينائي
دور ملکش بدين دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صيد و صيد فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدي نسبش
اين چو آبادي چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام اين خضر جاوداني باد
حکم آن آب زندگاني باد
در حفاظ خط سليماني
عرش بلقيس باد نوراني
سايه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلي شد جهان پناهي او
ابدي باد پادشاهي او
اي کمر بسته کلاه تو بخت
زنده دار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندويست سياه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمايل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام ديلم گله که چاکر تست
مشکبو از کيائي در تست
روز رومي چو شب شود زنگي
گر برونش کني ز سرهنگي
در همه سفره کاسمان دارد
اجري مملکت دو نان دارد
کمتر اجري خور ترا به قياس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهي را
ختم بر تست پادشاهي را
آسمان کافتاب ازو اثريست
بر ميان تو کمترين کمريست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سرير تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکي شد
با تو چون چشم شور خاکي شد
لعل با تيغ تو خزف رنگي
کوه با حلم تو سبک سنگي
پادشاهان که در جهان هستند
هر يک ابري به دست بر بستند
جز يک ابر تو کابر نيسانيست
آن ديگر ابرها زمستانيست
خوان نهند آنگهي که خون بخورند
نان دهند آنگهي که جان ببرند
تو بر آن کس که سايه اندازي
دير خواني و زود بنوازي
قدر اهل هنر کسي داند
که هنر نامه ها بسي خواند
آنکه عيب از هنر نداند باز
زو هنرمند کي پذيرد ساز
ملک را ز آفرينشت شرفست
وآفرين نامه اي به هر طرفست
در يزک داري ولايت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقي کز تو ديد دولت و دين
باغ ناديده ز ابر فروردين
گر کيان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ايران دل
نيست گوينده زين قياس خجل
چونکه ايران دل زمين باشد
دل ز تن به بود يقين باشد
زان ولايت که مهتران دارند
بهترين جاي بهتران دارند
دل توئي وين مثل حکايت تست
که دل مملکت ولايت تست
اي به خضر و سکندري مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهني گر سکندر آينه ساخت
خضر اگر سوي آب حيوان تاخت
گوهر آينه است سينه تو
آب حيوان در آبگينه تو
هر ولايت که چون تو شه دارد
ايزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمين کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور ديگر شادان
همه مرزي ز مهرباني تو
به تمناي مرزباني تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمين شان توئي به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطاليس
کز وي آموخت علمهاي نفيس
بزم نوشيروان سپهري بود
کز جهانش بزرگمهري بود
بود پرويز را چه باربدي
که نوا صد نه صدهزار زدي
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دين پروري چو خواجه نظام
تو کز ايشان به افسري داري
چون نظامي سخنوري داري
اي نظامي بلند نام از تو
يافته کار او نظام از تو
خسروان ديگر زکان گزاف
مي زنند از خزينه بخشي لاف
دانه در خاک شور مي ريزند
سرمه در چشم کور مي بيزند
در گل شوره دانه افشاني
بر نيارد مگر پشيماني
در زميني درخت بايد کشت
کاورد ميوه اي چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقي
نام دهقان کجا بود باقي
جز تو کز داد و دانشت حرميست
کيست کو را به جاي خود کرميست
من که الحق شناختم به قياس
کاهل فرهنگ را تو داري پاس
نخري زرق کيمياسازان
نپذيري فريب طنازان
نقش اين کارنامه ابدي
در تو بستم به طالع رصدي
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنين آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جاي
باشد از نام او صحيفه گشاي
نه چنان کز پس قراني چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
ديگ پختي چنين به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزي تست
نوش بادت بخور که روزي تست
چاشني گيريش به جان کردم
وانگهي بر تو جانفشان کردم
اي فلکها به خويش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پيوند
بر فلک چون پرم که من زميم
کي رسم در فرشته کادميم
خواستم تا به نيشکر قلمي
سبزه رويانم از سواد زمي
از شکر توشه هاي راه کنم
تا شکر ريز بزم شاه کنم
گز نيم محرم شکر ريزي
پاس دار شهم به شب خيزي
آفتابست شاه عالمتاب
ديده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمه گر نمي سازد
با خيالش خيال مي بازد
چيست کان نيست در خزينه شاه
به جز اين نقد نو رسيده ز راه
دستگاهيش ده به سم سمند
تا شود پايگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقي اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسليم شه رها کنمش
گر نيوشي چو زهره راه نوم
کني انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بيني که نقش بس خردست
باد ازين گونه گل بسي بردست
عمر بادت که داد و دين داري
آن دهادت خدا که اين داري
هرچه نيک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چيز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنايت تو
دور باد از تو و ولايت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بيشيت هست بيش داني باد
وز همه بيش زندگاني باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال