سخني چند در عشق

مراکز عشق به نايد شعاري
مبادا تا زيم جز عشق کاري
فلک جز عشق محرابي ندارد
جهان بي خاک عشق آبي ندارد
غلام عشق شو کانديشه اين است
همه صاحب دلان را پيشه اين است
جهان عشقست و ديگر زرق سازي
همه بازيست الا عشقبازي
اگر بي عشق بودي جان عالم
که بودي زنده در دوران عالم
کسي کز عشق خالي شد فسردست
کرش صد جان بود بي عشق مردست
اگر خود عشق هيچ افسون نداند
نه از سوداي خويشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چيرباشي
از آن بهتر که با خود شيرباشي
نرويد تخم کس بي دانه عشق
کس ايمن نيست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چيست
که بي او گل نخنديد ابر نگريست
شنيدم عاشقي را بود مستي
و از آنجا خاست اول بت پرستي
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبين در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گويد هم از لات
همش کعبه خزينه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سينه سنگ
به معشوقي زند در گوهري چنگ
که مغناطيس اگر عاشق نبودي
بدان شوق آهني را چون ربودي
و گر عشقي نبودي بر گذرگاه
نبودي کهربا جوينده کاه
بسي سنگ و بسي گوهر بجايند
نه آهن را نه که را مي ربايند
هران جوهر که هستند از عدد بيش
همه دارند ميل مرکز خويش
گر آتش در زمين منفذ نيابد
زمين بشکافد و بالا شتابد
و گر آبي بماند در هوا دير
به ميل طبع هم راجع شود زير
طبايع جز کشش کاري ندانند
حکيمان اين کشش را عشق خوانند
گر انديشه کني از راه بينش
به عشق است ايستاده آفرينش
گر از عشق آسمان آزاد بودي
کجا هرگز زمين آباد بودي
چو من بي عشق خود را جان نديدم
دلي بفروختم جاني خريدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را ديده خواب آلود کردم
کمر بستم به عشق اين داستان را
صلاي عشق در دادم جهان را
مبادا بهره مند از وي خسيسي
به جز خوشخواني و زيبانويسي
ز من نيک آمد اين اربد نويسند
به مزد من گناه خود نويسند