شماره ١٣٤

اين طارم بي قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عيش چو قند کودکي را
پيري چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
اي تاخته شصت سال زيرت
اين مرکب بي قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئي
وصف سر زلفک معلق؟
يک چند به زرق شعر گفتي
بر شعر سياه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
اي باطل و هزل را مطابق
بيدار شو و به دست پرهيز
چون سنگ بگير دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدي به حق مطوق
حق نيست مگر که حب حيدر
خيرات بدو شود محقق
گيتي همه جهل و حب او علم
مردم همه تيره او مروق
آن عالم دين که از حکيمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بي شرح و بيان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابليس بريد ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتيي نيست
جز حب علي به قول مطلق
اي غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پيش توست زورق
غرقه شديئي به پيش کشتي
گر نيستيي به غايت احمق؟
جز بي خردي کجا گزيند
فرسوده گليم بر ستبرق؟
ديوانه شدي که مي نداني
از نقره پخته خام زيبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
اين محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق