شماره ٥٩٢: بازرهان خلق را از سر و از سرکشي

بازرهان خلق را از سر و از سرکشي
اي که درون دلي چند ز دل درکشي
اي دل دل جان جان آمد هنگام آن
زنده کني مرده را جانب محشر کشي
پيرهن يوسفي هديه فرستي به ما
تا بدرد آفتاب پيرهن زرکشي
نيزه کشي بردري تو کمر کوه را
چونک ز درياي غيب آيي و لشکر کشي
خاک در فقر را سرمه کش دل کني
چارق درويش را بر سر سنجر کشي
سينه تاريک را گلشن جنت کني
تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشي
در شکم ماهيي حجره يونس کني
يوسف صديق را از بن چه برکشي
نفس شکم خواره را روزه مريم دهي
تا سوي بهرام عشق مرکب لاغر کشي
از غزل و شعر و بيت توبه دهي طبع را
تا دل و جان را به غيب بي دم و دفتر کشي
سنبله آتشين رسته کني بر فلک
زهره مه روي را گوشه چادر کشي
مفخر تبريزيان شمس حق اي واي من
گر تو مرا سوي خويش يک دم کمتر کشي