شماره ٤٦٤: به شکرخنده اگر مي ببرد جان ز کسي

به شکرخنده اگر مي ببرد جان ز کسي
مي دهد جان خوشي پرطربي پرهوسي
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشيدي
گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسي
گه يکي تنگ شکربار کند بهر نثار
گه شود طوطي جان گر بچشد زان مگسي
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر
تا شود کن فيکون صدر جهان مرتبسي
گه دمد يک نفسي عيسي مريم سازد
تا گواه نفسش باشد عيسي نفسي
گه خسي را بکشد سرمه جان در ديده
گه نمايد دو جهان در نظرش همچو خسي
متزمن نظري داري و هرچ آيد پيش
هم بر آن چفسد و حمله نبرد پيش و پسي
صالح او آمد و اين هر دو جهان يک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسي