شماره ١٧٠: از مرگ چه انديشي چون جان بقا داري

از مرگ چه انديشي چون جان بقا داري
در گور کجا گنجي چون نور خدا داري
خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر
ماننده آن دلبر بنما که کجا داري
در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
تو روي ترش با من اي خواجه چرا داري
در عالم بي رنگي مستي بود و شنگي
شيخا تو چو دلتنگي با غم چه هواداري
چندين بمخور اين غم تا چند نهي ماتم
همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داري
از تابش تو جانا جان گشت چنين دانا
بسم الله مولانا چون ساغرها داري
شمس الحق تبريزي چون صاف شکرريزي
با تيره نياميزي چون بحر صفا داري