شماره ٧٨٨: اي مه و اي آفتاب پيش رخت مسخره

اي مه و اي آفتاب پيش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آينه و جندره
پيش تو افتاده ماه بر ره سوداي عشق
ريخته گلگونه اش ياوه شده قنجره
پنجره اي شد سماع سوي گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر اين پنجره
آه که اين پنجره هست حجابي عظيم
رو که حجابي خوش است هيچ مگو اي سره
از شکريني که هست بهر بخاييدنش
لب همه دندان شده ست بر مثل دستره
دست دل خويش را ديدم در خمره اي
گفتم خواجه حکيم چيست در اين خنبره
گفت شراب کسي کو همگي چرخ را
با همه دولاب جان مي نخرد يک تره
کره گردون تند پيشش پالانيي
بر سر ميدان او جان خر باتوبره
اي شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر ميمنه دولت بر ميسره
اي که ز تبريز تو عيد جهان شمس دين
هين که رسيد آفتاب جانب برج بره