شماره ٧٨١: اي گرد عاشقانت از رشک تخته بسته

اي گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وي جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشيده در يک قدح بکرده
صد زين قدح کشيده چون عاقلان نشسته
يک ريسمان فکندي برديم بر بلندي
من در هوا معلق و آن ريسمان گسسته
از آهوان چشمت اي بس که شير عشقت
هم پوست بردريده هم استخوان شکسته
ديدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رويت ديدن زهي خجسته
اي بنده کمينت گشته چو آبگينه
بشکسته آبگينه صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبريز دزديده بنگريدم
زه گفتم و ز غيرت تير از کمان بجسته