شماره ٧٧٨: از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله

از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف يکي پياله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله
مي گشت دين و کيشم من مست وقت خويشم
ني نسيه را شناسم ني بر کسم حواله
من باغ جان بدادم چرخشت را خريدم
بر جام مي نبشتم اين بيع را قباله
اي سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاين کاله بيش ارزد وآنگه چگونه کاله
بربند اين دهان را بگشا دهان جان را
بيني که هر دو عالم گردد يکي نواله
نپذيرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کي بنگرد به خاله
جان هاي آسماني سرمست شمس تبريز
بگشاي چشم و بنگر پران شده چو ژاله