شماره ٧٧٦: اي کهرباي عشقت دل را به خود کشيده

اي کهرباي عشقت دل را به خود کشيده
دل رفته ما پي دل چون بي دلان دويده
دزديده دل ز حسنت از عشق جامه واري
تا شحنه فراقت دستان دل بريده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
ني را ز ناله من در جان شکر دميده
در سايه هاي عشقت اي خوش هماي عرشي
هر لحظه باز جان ها تا عرش برپريده
اي شاد مرغزاري کان جاست ورد و نسرين
از آب عشق رسته وين آهوان چريده
ديده نديده خود را و اکنون ز آينه تو
هر ديده خويشتن را در آينه بديده
سرناي دولت تو اي شمس حق تبريز
گوش رباب جاني برتافته شنيده