شماره ٧٦٧: عشق تو از بس کشش جان آمده

عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخاي است ليکن از توش
شکري ديگر به دندان آمده
دوش ديدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صيد کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوي جانان آمده
جمله جان ها سوي تو آيد بود
يک جوي زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان اين خون ز چيست
اي تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقي
عشق را خون است برهان آمده
بوي مشک و بوي ريحان لطف ماست
راست گويم نور يزدان آمده
درد درد شمس تبريزي مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده