شماره ٧٥٥: کي بود خاک صنم با خون ما آميخته

کي بود خاک صنم با خون ما آميخته
خوش بود اين جسم ها با جان ها آميخته
اين صدف هاي دل ما با چنين درد فراق
با گهرهاي صفاي باوفا آميخته
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرين
لطف و قهري جفت و دردي با صفا آميخته
وصل و هجران صلح کرده کفر ايمان يک شده
بوي وصل شاه ما اندر صبا آميخته
گرگ يوسف خلق گشته گرگي از وي گم شده
بوي پيراهن رسيده با عما آميخته
خاک خاکي ترک کرده تيرگي از وي شده
آب همچون باده با نور صفا آميخته
شاديا روزي که آن معشوق جان هاي لقا
آمده در بزم مست و با شما آميخته
مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خويش
تا ز مستي اجنبي با آشنا آميخته
تا ز بسياري شراب ابليس چون آدم شده
لعنت ابليس هم با اصطفا آميخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفل هاي بي وفايي با وفا آميخته
سر سر شمس دين مخدوم ما پيدا شده
تا ببيني بنده با وصف خدا آميخته
اي خداوند شمس دين فرياد از اين حرف رهي
ز آنک هر حرفي از اين با اژدها آميخته
يک دمي مهلت دهم تا پستتر گيرم سخن
ز آنک تند است اين سخن با کبريا آميخته
در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آميخته
قطره زهر و هزاران تنگ ترياق شفا
نفخه عيسي دولت با وبا آميخته
خواري آن جا با عزيزي عهد بسته يک شده
پستي آن جا از طبيعت با علا آميخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پيش جان جان
گر چه اين جا هست جان ها با غلا آميخته
از پي آن جان جان جان ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان چون کيميا آميخته
آخر دور جهان با اولش يک سر شده
ابتداي ابتدا با انتها آميخته
در سراي بخت رو يعني که تبريز صفا
تا ببيني اين سرا با آن سرا آميخته