شماره ٧٤١: اي گشته دلت چو سنگ خاره

اي گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ چيست چاره
با خاره چه چاره شيشه ها را
جز آنک شوند پاره پاره
زان مي خندي چو صبح صادق
تا پيش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خويش بگشاد
انديشه گريخت بر کناره
چون صبر بديد آن هزيمت
او نيز بجست يک سواره
شد صبر و خرد بماند سودا
مي گريد و مي کند حراره
خلقي ز جدايي عصيرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شده ست خون جگرشان
چستند در اين ره و چه کاره
بيگانه شديم بهر اين کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقيقه الاماره
و الشعر طباله الاماره
احذر فاميرنا مغير
کل سحر لديه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگريخت امام اي مؤذن
خاموش فرورو از مناره