شماره ٦٨٤: با زر غم و بي زر غم آخر غم با زر به

با زر غم و بي زر غم آخر غم با زر به
چون راهروي باري راهي که برد تا ده
بشنو سخن ياران بگريز ز طراران
از جمع مکش خود را استيزه مکن مسته
آدم ز چه عريان شد دنيا ز چه ويران شد
چون بود که طوفان شد ز استيزه که با مه
تا شمع نمي گريد آن شعله نمي خندد
تا جسم نمي کاهد جان مي نشود فربه
خوي ملکي بگزين بر ديو اميري کن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه