شماره ٦٨٣: سراندازان همي آيي ز راه سينه در ديده

سراندازان همي آيي ز راه سينه در ديده
فسونگرم مي خواني حکايت هاي شوريده
به دم در چرخ مي آري فلک ها را و گردون را
چه باشد پيش افسونت يکي ادراک پوسيده
گناه هر دو عالم را به يک توبه فروشويي
چرايي زلت ما را تو در انگشت پيچيده
تو را هر گوشه ايوبي به هر اطراف يعقوبي
شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزديده
خرامان شو به گورستان ندايي کن بدان بستان
که خيز اي مرده کهنه برقص اي جسم ريزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
همه رقصان همه شادان قضا از جمله گرديده
گزافه اين نمي لافم خيالي بر نمي بافم
که صد ره ديده ام اين را نمي گويم ز ناديده
کسي کز خلق مي گويد که من بگريختم رفتم
صدق گو گر گريبانش پس پشت است بدريده
خمش کن بشنو اي ناطق غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جويان بود مطلب ستيزيده