شماره ٦٨٠: مرا گويي که چوني تو لطيف و لمتر و تازه

مرا گويي که چوني تو لطيف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که مي راند به سوي اصل شيريني
در آن سيران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همي کوشم به خاموشي وليکن از شکرنوشي
شدم همخوي آن غمزه که آن غمزه ست غمازه
دلا سرسخت و پاسستي چنين باشند در مستي
ولي بشتاب لنگانه که مي بندند دروازه
بدان صبح نجاتي رو بدان بحر حياتي رو
بزن سنگي بر اين کوزه بزن نفطي در آن کازه
بهل مي را به ميخواران بهل تب را به غمخواران
که اين را جملگي نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفيا فاحببت بان اعرف
براي جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا يا موالينا الي اعلي معالينا
فان الجسم کالاعمي و ان الحس عکازه
الي نور هو الله تري في ضؤ لقياه
کمال البدر نقصانا و عين الشمس خبازه