شماره ٦٧٩: سراندازان همي آيي نگارين جگرخواره

سراندازان همي آيي نگارين جگرخواره
دلم بردي نمي دانم چه آوردي دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود اين کارت
که پاره پاره پيش آيي و بربايي دل پاره
براي ماه بي چون را کشيدي جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نيست اين کاره
بيار آن جام پرآتش که تا ما درکشيمش خوش
به عشق روي آن مه وش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من
که کار عشق اين باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمي زني از کين به قصد اين دل مسکين
بزن که زخم بردارد چه بايد کرد بيچاره
دلم شد جاي انديشه و يا دکان پرشيشه
بگو اي شمس تبريزي دلت سنگ است يا خاره