شماره ٦٧١: آمد يار و بر کفش جام ميي چو مشعله

آمد يار و بر کفش جام ميي چو مشعله
گفت بيا حريف شو گفتم آمدم هله
جام ميي که تابشش جان ببرد ز مشتري
چرخ زند ز بوي او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک ني و پليد ني در دو جهان بديد ني
قفل گشا کليد ني کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مايه دهد فضول را
آنک زند ز بي رهه راه هزار قافله
پيش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
دايه شاهدان شده مايه بانگ و غلغله
هر کي خورد ز نيک و بد مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بي گله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نيست شو و خراب حق اي دل تنگ حوصله
هر کي بدان گمان برد از کف مرگ جان برد
آنک نگويم آن برد اينت عظيم منزله