شماره ٦٦٨: باده بده باد مده وز خودمان ياد مده

باده بده باد مده وز خودمان ياد مده
روز نشاط است و طرب برمنشين داد مده
آمده ام مست لقا کشته شمشير فنا
گر نه چنينم تو مرا هيچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بده اي نوبت دولت زده اي
کامل جان آمده اي دست به استاد مده
در ده ويرانه تو گنج نهان است ز هو
هين ده ويران تو را نيز به بغداد مده
والله تيره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غير خدا نيست کسي در دو جهان همنفسي
هر چه وجود است تو را جز که به ايجاد مده
گر چه در اين خيمه دري دانک تو با خيمه گري
ليک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقي جان صرفه مکن روز ببردي به سخن
مال يتيمان بمخور دست به فرياد مده
اي صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فرديت خود هرزه به افراد مده
چون بود اي دلشده چون نقد بر از کن فيکون
نقد تو نقد است کنون گوش به ميعاد مده
هم تو تويي هم تو منم هيچ مرو از وطنم
مرغ تويي چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خويش است گرو علم و فريبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جاني و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندي است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاين نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده