شماره ٦٥٠: بگردان ساقي مه روي جام

بگردان ساقي مه روي جام
رهايي ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقيا ز آنک
نهادستي به هر گامي تو دام
رها کن کاهلي درياب ما را
و لا تکسل فان القوم قاموا
اليس الصحو منزل کل هم
اليس العيش في هم حرام
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح يشربه الصيام
هر آن کو روزه دارد در حديث است
مه حق را ببيند وقت شام
نکو نبود که من از در درآيم
تو بگريزي ز من از راه بام
تو بگريزي و من فرياد در پي
که يک دم صبر کن اي تيزگام
مسلمانان مسلمانان چه چاره ست
که من سوزيدم و اين کار خام
نباشد چاره جز صافي شرابي
باقداح يقلبها الکرام
حديث عاشقان پايان ندارد
فنستکفي بهذا و السلام
جواب گفته متنبي است اين
فؤاد ما تسليه المدام