شماره ٦٤٦: پرده بگردان و بزن ساز نو

پرده بگردان و بزن ساز نو
هين که رسيد از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو
اين بکند زهره که چون ماه ديد
او بزند چنگ طرب ساز نو
خيز سبک رطل گران را بيار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقي طرب آغاز کن
وز مي کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنک گزيدي رخم
بوسه بده بر سر اين گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز يافت
مي رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز که پنهان و فاش
مي رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بين که به هر گوشه اش
تازه طرازي است ز طراز نو
پر همايي بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرم هاي تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
مي به سبو ده که به تو تشنه شد
اين قنق خابيه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر يک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاين گفت تو نسبت به عشق
جامه کهنه ست ز بزاز نو